۱۶

هنوز بلد نبودم بنویسم "ایران" که نقشه‌اش را نشانم دادند.توپ رنگارنگی را برایم خریدند و گفتند:این یعنی همه‌ی دنیا...و میان آن همه‌ی دنیا ، آبی‌هایش را بیشتر نگاه کردم؛ چون هنوز بلد نبودم بنویسم دریا،خلیج ...

دنیا را می‌چرخاندم و از تلاقی رنگ‌هایش خنده‌ی کوچکی تمام کودکی‌ام را پر می‌کرد.اما زیر پاهای گربه‌ای خوابیده، آبی همان آبی بود...

بزرگتر شدم...یاد گرفته بودم بنویسم ایران...با زبانی که "فارسی" می‌نامیدندش و در پیچ و خم‌های تاریخش می‌بالیدم به واژگانی که بوی پارس می‌داد و این شد تعصب،غرور و غیرت ایرانی من.به من یاد داده‌ بودند که باید روی خیلی چیزها حمیت داشته باشم و یکی از آنها پهنای آبی رنگی بود بر روی کره‌ی کوچک بچگی‌هایم که در جغرافیا"خلیج فارس" می‌‌نامیدیمش.

و من هی بزرگ شدم و نام خلیج هم بزرگتر...روزی از پنجره‌ی هواپیما نشانم دادند و گفتند نفس بکش، حتی اگر از پشت شیشه باشد و من به اندازه آن گریه کردم،به اندازه عمق و وسعت خلیجم...

هنوز آنقدر بزرگ نشده بودم که بفهمم سیاست می‌تواند روی همه‌ی احساسات کودکانه‌ی من بنشیند و یا پا بگذارد؛ اما می‌فهمیدم که می‌خواهند نام خلیج را از ما بدزدند ودزدی چیز بدیست!

نقشه‌ام را در بغل می‌گرفتم تا هیچکس نتواند به آن تعدی کند و به خیالم در دنیا همان یک نقشه بود که من داشتم و خوشحال بودم...

هنوز هم خوشحال هستم و می‌دانم که اگر بخواهند پسوند زیبای فارس را از آبی‌ترین خلیج بدزدند- که نمی‌توانند- باز هم این نفس‌های آبی آب است که در هر دم و بازدم "فارس" را تکرار می‌کند...

 

۱۵

 

این روزها زیاد نغمه شده ام...دوباره نغمه ای به همان شدت رویایی ، خیالباف و... این نغمه را اما اصلا دوست ندارم! انگار با من غریبه است...هزاران فرسنگ بین ما فاصله...یکی من را دوباره « من » کند!!

 

۱۴

روایتی از چند روز تا یک روز!

من از اینجا ٬ از پشت این پنجره ٬ از لابه لای پرده کرکره های باریک باریک آویزان شده که خاک میانشان نشسته ٬ من از خم شدن ِ خودم در این لحظه بر روی این میز ِ سفید بزرگ که در جای جایش لکه های جوهر به چشم میخورد ٬ از صندلی چرم قهوه ای رنگی که کمرم را درد می آورد از ۸ ساعت تکیه زدن بر آن ٬ از همین جا به جاهایی فکر می کنم که خاطره هایی از ما ٬ از من و تو ٬ از دخترک و پسرکی که روزی مال هم نبودند و بزرگترین دغدغه شان منگنه خوردن نام هاشان بود ٬ در خود جای داده است...

ساعت ۲۰/۱۶ است و من بیقرارم تا این ۱۰ دقیقه هم طی شود تا بدوم در دلم ولی در قامت یک خانم باوقار ٬ شایسته قدم بردارم تا به تو برسم که منتظرمی ٬ تا با هم برویم به آنجایی که بزرگترین خاطره هامان را در خود دارد...خاطره هایی که هیچ کدام از خیابانهای تهران ندارند.شادیها و غم ها و اشک ها و لبخندهایی که برای خودشان هر کدام قصه ی هزار و یکشبند...

می خواهم پر بکشم تا تو...با اینکه ۱۰ ماه از هم سریمان می گذرد اما هنوز قلبم تاپ تاپ می کند تا نگاه تو را ببینم و دست در دست هم راهی شویم تا هر جا که مهم نباشد! هنوز هم مهم « با هم بودنمان » است و خواهد ماند...

این همه نوشته ام و هنوز ۴ دقیقه مانده...

روزی دیگر !

آن روز پریروز بود ٬ امروز سه شنبه ی آخر سال...ساعت مهم نیست...۲ ساعت مانده تا تو! شدیدا گرسنه ام و به گمانم صدای زنگ در آمد که نوید سیر شدن دل من است!!! امروز بیکار بودیم...روحمان هم همینطور...خودم را می گویم راستی!

ساعت ۱۵/۱۳ است...امروز به یمن ترقه ها و نارنجک ها قرار است ۱۵ آزاد شویم! هنوز خانه مان بوی عید نگرفته به جز سبزه هایش که هی دارند قد می کشند! هنوز مانده تا خانه مان حسابی تکانده شود!

شب عید !

در تب و تابیم...ماهی...سبزی پلویی که برای اولین بار یاد می گیرم بپزم...و شوریده ای که با عشق می خوریمش! غش می کنم تا خواب ببینم! خوابهایی که مدتی است دوست ندارمشان...تصاویر موهومی که معناهای زیادی دارند!

امروز...

تمام شد...اولین عید در این خانه ی نقلی کوچک ٬ با سفره هفت سین و بالشتکهایش که پدرم را در آوردند! دومین عیدی که همسر بودیم...سومین عیدی که به نام هم بودیم...یک عید دیگر هم بود که در التهاب بودیم تا به این سال نویی برسیم که دست در دست هم مقلب القلوب بخوانیم و اولین شیرینی را از نگاه هم بگیریم...

جایم در خانه ی پدری خالی بوده...فکر نمی کردم آنقدر معلوم باشد که پدر سر سفره اشک ریخته باشد...

خدایا ما را حفظ کن!از همه چیز...

 

۱۳

 

برای تو یگانه ترینم...

:

گندم صورتم

برای قد کشیدن؛

نیازمند خنده ی نگاه توست

بر من بتاب؛

بی ابر

بی باد

بی آنکه فاصله ای حتی

                             ثانیه ای

                                     مرا از تو دریغ کند...

 

۱۲

کاش زندگی آدم هم مثل این صفحه ی مدیریت کاربری توی وبلاگها، پایین هر پست دکمه ی ویرایش و حذف داشت! اونوقت…آره…من خیلی پُست ها تو زندگیم داشتم که نیاز به ویرایش داشتن یا حتی حذف!

 

از خودم بدم میاد! آخه این خودم همون " خود " ی نیست که می شناسم…خیلی عوض شده…خیلی…اونقدر که دیگه نمی شناسمش…قبلنا می دونستم که در مقابل هر موردی چه عکس العملی خواهم داشت…اون وقتا که هنوز به این درجه از نشناختن خودم نرسیده بودم تصمیماتم فوق قوی بود! یعنی هیچ نیرویی جز نیروهای ماورائی و اهورایی نمی تونستن در مقابل تصمیماتم خللی وارد کنن…اما…حالا به مرزی رسیدم که اصلا نمی دونم چی می خوام! این ندونستن داره سخت منو آزار می ده…هیچ کسی هم نمی تونه کمکم کنه…هیچ کس...

دلم می خواد هزار کار جدید رو شروع کنم…اما … نمی دونم چرا مدام این فکر لعنتی میاد توی ذهنم که فرصتی برای اتمامشون ندارم و به همین خاطر بی خیالشون می شم …من دارم اذیت میشم…در لحظاتی که زندگی رو خیلی دوست دارم و برای اطرافیانم می میرم ، دارم از درون به عدم می رسم!...

خدایا می بوسمت ، یه جرعه کمک لطفا!

۱۱

این روزها

 تنهایی زیاد سعی می کند

 تا خودش را بچسباند به من ،

                                        بی حیا!

اصلا نگاه نمی کند که من

 با عقربه ها عشقبازی می کنم

 تا لحظه ای برسد که آسمان

 می خواهد تاریک شود

 و خانه ی دل من

 از التهاب دیداری

                      روشن!

حتی خرسهای کوچک صورتی هم

 که به مهره های پرده ی جلوی در آویزانند

گهگداری به من نیشخند می زنند!

 به جهنم ! بگذار چشمشان در آید!

راستی ،

 یک چیز جالب ،

 غذاهایم اصلا شور نمی شوند

 حتی

وقتی که به فکر نمک خنده هایت

دلم قیلی ویلی می رود

 و یا زمانی که دلم

 شورت را می زند

                       بی دلیل!

ناراحت نیستم از اینکه

 خانه ام را اداره می کنم فقط ،

 که عشقترین کار حفاظت از معدنیست

 که بوی عطر 212 تو در آن پیچیده

 و عکسهایی بر دیوارهای آن است

 که من هستم

در

کنار           

 تو...

 

۱۰

سلام بر کودکی...

سلام بر دنیای ابرهای سرگردان که این روزها نه ، بلکه روزهای زیادیست در یادش هستم...

گذشت...گذشت و نامش شد گذشته...و می گویند که باید گذشت...اما نمیشود از روزگارانی که خدای دخترکی 5 ساله ، ابری بزرگ بود در آسمانی تماما آبی...ابری که چشم داشت...ریشی بلند و سفید...چشمانی خندان...و لبانی متبسم تر از ایام بزرگی!رد شد! دخترکی که روی پله ی سنگی جلوی اتاق مادربزرگ می نشست و خیره به خدایش می شد و حرفهایی می زد که شاید در دکان ذهن هیچ کودک همسال خودش پیدا نمی شد! کودکی که بلد نبود کودکی کند و بزرگ شد...بزرگ شد و بزرگ ماندن را سخت دید چقدر!سخت...

کودکی که خاطراتش را هنوز لای دستمال آبی فیلم گلنار پیچیده و همیشه با خودش دارد! گلنار...ترس...خوف...خرس...خرس زمان اما همیشه هست...خرناسه هایش گوشهایش را اذیت می کند...

دخترکی که یادش می افتد به خانه ای قدیمی...خانه ای با حیاطی بزرگ...با تختهایی چوبی در دو طرف باغچه...که کودکی های بچه های فامیل در تاریکی شب به قایم باشک بازی ها در زیر و کنار ماشین های پارک شده در آن حیاط ختم می شد...به بازی...به تاب خوردن میان درختانی که حالا نمی داند آیا هنوز زنده اند مثل خاطراتشان یا نه...

سلام بر کودکی...بر خودم که دلم پر می کشد برای لی لی های تو حیاط کوچکمان...که خواهر حرص بخورد از نقش گچ روی زمین...که ساعتها زل بزنم به تخته ی سیاه و گچی که در دستم بود و سنی که هنوز 7 سال را پر نکرده بود اما برای خودش معلمی بود!

به آرزوهای کودکانه که شاید محال نبودند اما تصمیمهای کودکانه در بزرگی گرفتن آنها را مهر محال زد!

کاش می شد یکی آن را به من هدیه می کرد...فقط یکساعت می شدم همان دخترک گندم روی مو آشفته ای که همیشه لختی گیسوانش چشمهایش را اذیت می کرد...دخترکی که عاشق کارتن یونیکو بود و لقب بچه سنگ را خواهرش به خاطر همین زلفهای همیشه رهایش به او داده بود...آرزوی محالی بود نه؟ برایم می خرید؟!

 

۹

 

سفید هستم

اما نه مثل برف...

من با « ها » کردنِ تو

                               زنده می شوم...

 

۸

موهایم را برایت می بافم

چهل قصه لا به لایشان خوابیده ؛

و در هیچ کدامشان

نه منی هست...

نه تویی...

و نه هیچ چیز دیگر...

موهایم را برایت آشفته می کنم

گیر می کنی در راهروهای پیچ در پیچش

که در انتهای هیچ کدام

نه منی می بینی...

نه تویی...

و نه هیچ چیز دیگر...

موهایم را...

نه موهایم را می خواهم و

نه تاب آن را

و نه بافته هایی از سر دلتنگی اش را...

می خواهم نه در جایی گیر کنی

و نه در التهاب داستان ها  بمانی...

موهایم را برایت شانه می زنم!

...

۷

 

مورچه ها از تنم بالا و پایین می روند...

زمان گازم می گیرد...

جای نیش روزگار روی بدنم است...

مگس کشم گم شده...