۴۵

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

۴۴

این روزا یه چیزای کوچیکی باعث میشه بهونه ای به دست بیاری برای خندیدن که جای خنده داره! این روزا چیزای پیش پا افتاده ای می تونه ذهن تو رو از درگیری بزرگی که مغزت و از همه مهمتر روحت برای خودش داره ، بیرون بکشه که عجیبه...این روزا حتی ترسیدن از یه سگ پشمالوی کوچولو که به پاهاش کفش با خلخال بستن هم می تونه بامزه باشه...این روزا دیگه به مردمی که اعصابمو خورد میکنن توی خیابون فحش نمیدم(البته توی دلم!)...این روزا وقت کمتری برای تجربه کردن آشپزی های جدید میذارم...این روزا بیشتر پای نتم...این روزا از باشگاه رفتن اونقدر لذت نمی برم مثل روزای اولش ، به حدی که فشارم می افته و قندم افت پیدا میکنه و چشمام سیاهی میره و نفسم به شماره می افته...این روزا به خاطر عمل دست مامان خیلی وقتا دختر خونه شدم و سعی کردم یه ذره برای عزیز دلم زحمت بکشم... 

این روزا با روزای قبل من خیلی فرق میکنه...این روزا غریبه نیست ولی غریبه ها زیاد شدن...اونایی که عکسشون ، چهرشون رو میشناسم اما دلاشون و اعمالشون یه فرسنگ با اونی که یه ماه پیش ازشون توی ذهن داشتم فرق داره...  

این روزا فقط دلخوش به دعاهای از ته قلب مامان و بابا هستم برای آینده ای که نمی دونم چه رنگیه...

این روزا همه غم می خورن...ما هم همینطور...

۴۳

چقدر برایت غصه می خورم این روزها...آنقدر که غصه تو را میخورم یادم میرود خودم را...شخصیتم را...اشکهایم را که به خاطر غرورم ریختم... 

چقدر در وصفت نوشته ام خدا داند...ولی این روزها که می بینم همه نامت را در بوق و کرنا کرده اند و از سیاهی هایی که در خانه ات اتفاق می افتد می گویند بغضی کال روز به روز بیشتر توی گلویم جمع میشود...من تو را اینگونه ندیده بودم که عکسها نشان میدهد...من تو را اینگونه نشناخته بودم که خبرها میگوید...من تو را اینگونه نمی خواستم...اینگونه که خیال میکنم-نه-خیال نیست،با تمام وجودم احساس میکنم که ضعیف شده ای...که تمام اندامت درد میکند...که آبرویت که برایش جان می دادم دارد می ریزد...که هزار و یک چیز دیگر که لحظه لحظه این زمان های مرا ساخته... 

گفته بودم نام تو از نان شب هم محترمتر بود...گفته بودم که گلایه ای اگر بود به خاطر تو زبانها برایش الکن...گفته بودم خیلی چیزها را...و حالا تو را می بینم و خودم را و خیلی ها که مثل منند... 

من دلم می گیرد حتی بیشتر از یک ابر...من غمگین می شوم وقتی همه خوشحالند که در خانه تو تفرقه ایجاد شده..خوشحالند...و این شادی مرا رنج میدهد... 

من در عشق به تو به دوگانگی رسیده ام...من تو را میخواهم اما فقط تو را... 

ایران من...