۲۰

 

نمی توانم باور کنم...هر چند چیز نوینی نیست مردن...مردن یک ستاره...یک صدا...یک هنر...

مال خیلی دورترهاست خانه ی سبز اما یادش همیشه در ذهنهامان سبز است...هامون را که بارها و بارها با پدر تکرارش کردیم...وای سرم دارد گیج می رود...شوک بود...خیلی بزرگ...یادش گرامی زمانی که با صدایش در دکلمه شعرهای سهراب ، در اتاق کوچکم زندگی ها می کردم...غم دارم و هزار بغض نشکسته در گلو...باید « شکیبا » ماند در رفتنش...

خسرو شکیبایی هم مثل دیگر هنرمندان دیر به یاد آورده شد...وقتی که دیگر نبود...و چه حیف که اینقدر بی صدا رفت...

 

۱۹

فیلم رو گذاشتم...مال دو سال پیش بود...دقیقا دو سال و ۱۶ روز پیش...نقش اصلیهاش من بودم و تو...همه می خندیدن...حتی من و تو...اما نمی دونم چرا یهو صورت من خیس شد...چقدر لاغرتر بودم...خنده هام یه فرم دیگه بود...موهام چقدر مشکی ، بلند، لخت!موهای تو تعدادشون بیشتر! وقتی خندیدم احساس کردم چقدر بچه بودم...بلند شدم و توی آینه ی بزرگ هال زل زدم به خودم...خندیدم...دندونام کمتر معلوم شد!لپام بیشتر قلمبه! اما سایزم هنوز سی و هشته! تو از اون خنده ها می کردی که عاشقش شدم-هستم...

.

.

.

روز عقدمون بود...عقد محضری...

دلم گرفت...خیلی بزرگ شدیم...من چرا این همه خانوم شدم؟!

یاد این افتادم : پیر شدم ، پیر ِ تو ای جوونی...

.

.

.

دیروز این حرفارو برات نوشتم و سریع میل زدم...خیلی وقت بود برات میل نزده بودم...شاید دو سال و نیم!...برام نوشتی...اما برق رفت...برام خوندیش...نمی دیدمت...دلم تنگ شد...آرومم کردی...ما بزرگ شدیم...ما قوی تر شدیم...ما مستحکم تر شدیم...ما تنومندتر شدیم...اما...

.

.

.

خاک بر سرت زندگی که اشکمو بیخودی در آوردی!!!

 

۱۸

دلم میخواست مادربزرگهایی داشتم از آنهایی که همه دلشان می رود برای اینکه هم صحبتشان شوند...اما من از به دنیا آمدنم تنها یک مادربزرگ داشتم...مادربزرگی که حالا خیلی وقت است مریض است و اصلا عاطفه اش را انگار بلد نیست خرج کند...

من دلم مادربزرگی می خواهد که لحظه شماری کنم تا امروز برسد و اولین نفر باشم که تبریک گوی احترام نامش هستم...اما من اینچنین مادربزرگی ندارم!

اما...

من مادری دارم که قسم می خورم بهترین ِ مادران روی زمین است...حتی نه یکی از آنها بلکه بهترینشان! اصلا خدا به خاطر مادر من بود که بهشت را به مادرها هدیه کرد...مادر من آنقدر مادر است که می مانم برای هجی کردن نامش...مادر من مادر نیست بلکه من فرشته بودنش را از نگاهش فهمیده ام بارها، آنقدر دوستمان دارد که هیچ کسی اینگونه ما را نمی خواهد...آنقدر فداکار است که واژه های پاک دنیا را باید از خصوصیات او برگرفت...

مادر من ماه است...مادر من به رقم آنکه آنقدر مریض است که گاهی در خلوت برایش ساعتها گریه می کنم بدون اینکه کسی جز در و دیوار و سررسید کوچکم بفهمد اما هیچ کسی این را نمی داند! حتی رخت خوابهای خانه شان هم مادرم را ندیده اند که هنگام کسالت تن به آسایش بسپارد چون برای دیگران وزنه ی سنگینیست...مادر من اما ، خدا را دارد...یادم است دفترچه ی خاطرات سال اول دبستانم را که مادر برایم تهیه کرده بود...به روش آن سالها سوالی بالای سر هر صفحه نوشته بود تا دوستانم جوابگو باشند...و خودم نیز...یک سوال بود: بزرگترین آرزویتان چیست؟ وقتی مادر این سوال را از خودم پرسید گفتم : بزرگترین آرزوی من این است که مادرم به آرزوهایش برسد...هنوز هم ثبت شده بر تن دفترچه...

مادر اسوه است...اینگونه مادری نیست...به خدا نیست...به نام فاطمه قسم نیست...

خدایا آنقدر برایم حفظش کن که به خاطر وجودش بمیرم و نبودش را نبینم...