۱۱

این روزها

 تنهایی زیاد سعی می کند

 تا خودش را بچسباند به من ،

                                        بی حیا!

اصلا نگاه نمی کند که من

 با عقربه ها عشقبازی می کنم

 تا لحظه ای برسد که آسمان

 می خواهد تاریک شود

 و خانه ی دل من

 از التهاب دیداری

                      روشن!

حتی خرسهای کوچک صورتی هم

 که به مهره های پرده ی جلوی در آویزانند

گهگداری به من نیشخند می زنند!

 به جهنم ! بگذار چشمشان در آید!

راستی ،

 یک چیز جالب ،

 غذاهایم اصلا شور نمی شوند

 حتی

وقتی که به فکر نمک خنده هایت

دلم قیلی ویلی می رود

 و یا زمانی که دلم

 شورت را می زند

                       بی دلیل!

ناراحت نیستم از اینکه

 خانه ام را اداره می کنم فقط ،

 که عشقترین کار حفاظت از معدنیست

 که بوی عطر 212 تو در آن پیچیده

 و عکسهایی بر دیوارهای آن است

 که من هستم

در

کنار           

 تو...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سعید یکشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:37 http://sange-sabur.blogsky.com

سلام برام فرقی نمی کنه مذکر یا مونث باشی بهر حال جالب می نویسی. من که دوستت دارم
خسته نباشی...

حامد یکشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:55 http://bibahar.blogsky.com

خیال ناشدنی. کاش میشد. !

محسن داودی یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 15:52 http://poemforyou.persianblog.ir

اینقدر در انتهای شعر به وجد رسیدم که احتمالا می خواهم این شعر را مدتی با خود داشته باشم . چه خوبه که دوستان قدیم یکی یکی پیدایشان می شود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد