مبارکمان...

تمام شد... 

دغدغه های تو را میگویم...دلمویه های غریبانه و تنهای خودم را... 

به ظاهر نباید این قدر سخت میبود...به ظاهر تو باید از یکسال پیش تلاش میکردی...این را خیلی ها میگویند ...اما فقط من می دانستم که تو ، با همه ی شاد بودنهای همیشگی ات...با همه ی شوخ طبعی های دائمی ات...با همه ی خودت...چقدر می جنگی با ساعت...با زمان...با وقت...که بتوانی...که مثل همیشه بهترین را رو کنی...در وقتهایی که نداشتی! و فقط من می فهمیدم که چقدر باید «باشم» و الان، یعنی طی این چندین ماه ، وقت همسر بودن است...وقت این است که «خواستن»ها رنگ ببازد...وقت این است که نرنجم اگر به خاطر ذهن شلوغت صدایت بالا برود...که...هزار و یک چیز...و چقدر به خودم گفتم باید نقش همراه بودن را در این مرحله ایفا کنی که دیگر بعد از آن هر چه کنی وظیفه است...و سعی کردم...نمی دانم چقدر موفق بودم...نمیدانم چقدر توانستم باشم...فقط می دانم که از روز اولی که سند با هم شدن ما در گرو قبولی تو بود ، همه زن بودنم را گذاشتم به پای مرد شدن تو...دیگر دور خودم را خط کشیدم...دور منی را که تمامش میل به پیشرفت بود...یک آدم نمی تواند به جای دو نفر زندگی کند...به جای دو نفر دغدغه داشته باشد و به جای دو نفر فکر کند...من تازه می توانم خودم باشم...وقتی تو یک پله بالاتر رفته ای و من حالا افتخار میکنم که بانوی توام...مثل همان روز اول که پسرک دانشجویی بودی و من همه جا داد می زدم که بهترینی...هنوز هم اعتقادم همین است و چه خوشبختم که ایمانم متزلزل نشده... 

شاید خیلی ها - که می رنجم از حرفهاشان - به گمانشان من در آرزوی رسیدن به چیزی نیستم که اسمش قله باشد...شاید خیال کنند من برای خودم و لحظه هایم هدفی ندارم...اما حالا اگر هم ندانند که من چه کشیدم در این ۲ سال و نیم ، مهم نیست...من با تو فارغ شدم...از همه چیز..و خوشحالم... 

 

همسرترین... 

حضرت نفسهای عاشقانه و بغض های عارفانه ... 

با تمام خودم برای موفقیتت خوشحالم و جشن میگیرم شادی بزرگمان را... 

نظرات 7 + ارسال نظر
مهدی تو سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:47

ای تمام زندگی.معنی بودن.سرودن.دیدن.شنیدن.ای که من بودی و جز من نبودی.ای که حضورت بی منت و با عشق.با شکوه و با غرور همزاد لحظه‌های رفاقت و خوشی.هم پای لحظه های سختی و عذاب ثابت شد.ای که قشنگ ترین واژه ها را در درونم زمزمه کردی.قله ای نیست.قله تویی.قله تویی که مرا با عظمتت آشنا کردی.قله نگاه پر مهر توست که زندگی می بخشد.قله اشک های توست.من در برابر این همه حضور تو هیچم.فقط میتوانم بگویم.دوستت دارم.به خاطر همه چیز.به خاطر همه لحظه هایی که ساختی تا مرا به اینجا برسانی.به خاطر حضورت.خدا تو را برای من نگه دارد.

عزییییزمی عزیزم...

مقداد سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:46

آن سوی دلتنگی ها ، همیشه خدایی هست که داشتنش جبران همه نداشتنی هاست ... در سایه الطاف حق پیروز باشید.

مامان سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 ساعت 14:52

سلام گلم ،دختر خوبم ،خانم گل، خسته نباشی ،ممنونم که همراه عزیزترینم بودی امیدوارم همیشه از در کنار هم بودن لذت ببرید و زندگیتان سرشار از رضایت و شادمانی باشد منم براتون دعا میکنم
فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

مرسی مامان جون...لطف دارین وظیفم بوده...
الهی شما هم همیشه سلامت و در کنار ما باشید

نیره چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1388 ساعت 14:07 http://salimi.blogfa.com

باز هم تبریک...

نیره چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1388 ساعت 14:12 http://salimi.blogfa.com

لینک شما به زیرزمین اضافه شد...

دنیا سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 19:01

سلام ... مبارکتون باشه انشا ا... موفقیتهای بعدی . خوشحال شدم.

نیره چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 13:23 http://salimi.blogfa.com

سلام.شما دعوتید به جلسه دفاع من.دوشنبه ۱۹ بهمن ساعت ۱ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
خوشحال می شم تشریف بیارید.

شرمنده که نتونستم بیام عزیزم...اما خوشحال شدم از موفقیتت که دور از انتظار نبود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد