۳۵

داره عید میشه...دوباره در تکاپو...سفره هفت سین...مامان؟ شب بیایم خونه مامانی یا ناهار فرداش؟! یادم می افته که دیگه نه مامانی ای هست نه بابادویی...بغض قلمبه میشه توی گلوم...قدمام سست میشه...دلم لک میزنه برای اینکه تندی برم دیدنشون و سفره هفت سین کوچولوی مامانی رو ببینم و بازم بهش بخندم! به اینکه حتی اگه سبزی خوردن هم داشت توی یخچال ،می آورد و توی سفره کوچیکش میذاشت...حسرت می خورم که چرا عکسی رو که از آخرین سفره اش گرفتم با گوشی موبایلم ،پاک کردم!! امسال من عیدی بابرکتمو کم دارم...عیدی ای که مامانی بهم میداد...عیدی ای که بابادو جداگانه میداد...چقدر غم میاد توی دلم وقتی یادشون می افتم... 

دیشب بود...داشتم با خنده از عیدی دادن پارسال مامانی تعریف میکردم...مامان قرمز شد...اشکاش همینجور رووون شدن...اونقدر لبمو گاز گرفتم تا همراهیش نکنم و ناراحت تر نشه که زخم شد... 

مامانی...بابادو...دلم براتون تنگه...خدا شاهده...خدا شاهده...خدا شاهده...