کاش زندگی آدم هم مثل این صفحه ی مدیریت کاربری توی وبلاگها، پایین هر پست دکمه ی ویرایش و حذف داشت! اونوقت…آره…من خیلی پُست ها تو زندگیم داشتم که نیاز به ویرایش داشتن یا حتی حذف!
از خودم بدم میاد! آخه این خودم همون " خود " ی نیست که می شناسم…خیلی عوض شده…خیلی…اونقدر که دیگه نمی شناسمش…قبلنا می دونستم که در مقابل هر موردی چه عکس العملی خواهم داشت…اون وقتا که هنوز به این درجه از نشناختن خودم نرسیده بودم تصمیماتم فوق قوی بود! یعنی هیچ نیرویی جز نیروهای ماورائی و اهورایی نمی تونستن در مقابل تصمیماتم خللی وارد کنن…اما…حالا به مرزی رسیدم که اصلا نمی دونم چی می خوام! این ندونستن داره سخت منو آزار می ده…هیچ کسی هم نمی تونه کمکم کنه…هیچ کس...
دلم می خواد هزار کار جدید رو شروع کنم…اما … نمی دونم چرا مدام این فکر لعنتی میاد توی ذهنم که فرصتی برای اتمامشون ندارم و به همین خاطر بی خیالشون می شم …من دارم اذیت میشم…در لحظاتی که زندگی رو خیلی دوست دارم و برای اطرافیانم می میرم ، دارم از درون به عدم می رسم!...
خدایا می بوسمت ، یه جرعه کمک لطفا!
دیشب خوابت را دیدم... چقدر زیاد بودی!
باز هم خوابت را دیدم نغمه ! این روزها چقدر نزدیکی و چقدر دور...
این روزها که دست تنهام با زندگی... که گوشم پر نمی شود از حرف های بزرگ... که خانه ندارم و خانواده دارم... که عشق دارم و دوست ندارم...
پشت کرده ای... یکدنده! معلوم نیست از چی فرار می کنی دختر!
دلم برایت تنگ...
لااقل خودت که نیستی انقدر خیالت را هم هر شب نفرست به خوایم. یا رومی روم، یا زنگی زنگ!
آقا جان من میخوام اون بالا نظر بدم نمیتونم !!:((
....حالا فرقی نمیکنه همین جا اولین جمله بعد از خوندنش این بود :
چه قدر لطیف و ناز !