۴۶

ویار دارم...دلم یه سیر گذشته میخواد و دو مثقال بچگی! از اینکه به بعضیا نگاه کنم استفراغم میگیره...هیچ وقت این قدر دل و روده ام بازی در نیاورده بود...شکمم هی بزرگ میشه...توی اون جنین کینه داره رشد میکنه...میترسم از ۹ ماه دیگه که به دنیا بیاد!  

------------------------------------- 

 

داشتم خودمو مرور میکردم...هی رسیدم سر خط...هی سُر خوردم ته خط! هی نگاه کردم این خطو...چه پیچ و تابی! شاید هیچ کسی ، آره هیچ کسی نمی تونه بفهمه نغمه منرو...حتی اگه کل کتابای موسیقی عالم رو بخونه حالیش نمیشه! آخ که چقدر بعضی وقتا نفهم بودن خوبه! 

 

-------------------------------------- 

 

سعی میکنم...از آشپزخونه تا اتاق خواب! نه ۷ بار بلکه خیلی بیشتر! اما صفایی نمی برم جز وقتی که صدای زنگ میاد...! زنگی که تازه عوض شده...یه عشق تنها آدمی که همیشه پشت دره... 

--------------------------------------  

کلی دلم میخواد بنویسم...کلی حرف دارم...اما یه عادت بد اومده و شده همخونه وجودم...لونه کرده توی همه سلولام...نمیذاره بگم...مهر خفقون رو میزنه روی دهنم...آخ چقدر حس بدیه حرف داشتن و نگفتن...نه دکتر ، همیشه هم حرفای نگفتنی سرمایه ی دل نیستن! 

 

-------------------------------------- 

 

بدم میاد از آدمایی که اتیکت براشون مهمه! از آدمایی که یه چیزای عامه پسند رو دوست دارن...از آدمایی که کلیشه ها نقش زیادی توی زندگیشون داره...از آدمایی که خیلی سطحی دوستت میدارن و خیلی سطحی ازت بدشون میاد...اما در مقابل...آی خوشم میاد از اونایی که چیزای خاص  دلشونو می لرزونه...چیزایی که توی دکان هیچ عطاری پیدا نمیشه... 

چقدر این روزا مسافت بد اومدن و خوب اومدنم کم شده! و من چقدر غمگین میشم! 

 

روزمره نگاری های دخترک تخس سابق و خانوم دغدغه مند امروز!

گاهی اوقات حکایت زندگی جمع کردن برگهای سبزیه که با عشق روزی بذرشون رو کاشته بودی اما حالا در شوق پاییز اونها رو تند تند می ریزی توی سطل آشغال!   

لحظه ها همیشه اونجور که تو مایلی بهت نگاه نمیکنن مهم اینه که تو چه جوری ببینیشون! روزمره حرف اول و آخر این روزای منه...روزمرگی برای دخترک تخس ته تغاری که همیشه خدا هر چی دوست داشت براش آماده میشد واژه قشنگی نیست...دست و پا زدن توی تکرار برای دخترک مغرور همیشه با حواسی که دوست داشت اسمش حواس پرت باشه دوست داشتنی نیست... 

دفترچه خدا این روزا پره از اسم من! اینو خوب میدونم...دیگه اینقدر باهاش حرف زدم که فکر نکنم جای خالی مونده باشه...اما حرفام - تو فک کن دعاهام! - بدجوری یه طرفه شده...یه زمانی بود واژه از دهنم در نیومده ملائک شنل سبز موفقیتم رو تنم میکردن اما حالا...خدا جون...حتی ریزریزترین خواسته های منم دوست نداری بگی : اجابت!ها؟! چرا؟ بد بودنم که برای خودم مسجله...اما خودمونیم بین این همه بنده ای که درست کردی فقط منم که از همه بدترم؟! آخه بی معرفت...ما که با هم دوستیم...این رواست؟ خب دلم میگیره...چند روز اومدم باهات قهر کنم بدجور جوابمو دادی...آخه چیکار کنم که دل صاحب مردم یکم فقط یه ریزه آروم بگیره که تو دونستی که ازت ناراحتم ها!؟ حکایت بدیه ها...هر چی زحمت بکشی می زنن زیر گوشت...هر چی محبت کنی انگار نکردی...ای خدا...اینا به کنار...دم به دقیقه...بی خیال! خودت میدونی دیگه! اگه خدا هم نبودی از بس برات گفتم همه رو فوت آب میشدی!حیف که دوستت دارم... 

هر کاری هم بکنی...هر کاری هم بکنی...دلم خوشه به مادر و پدر و خواهری که دارم و همسری که مهربونترینن...که فداکارترینن...که ... بگذریم...