امروز من...بیست و پنجمین روز آذر برای بیست و هفتمین بار...

۲۵...۲۶...۲۷... 

زنی ۲۷ ساله در بیست و پنجمین روز آذرماه...زنی ۲۷ ساله که دوست دارد هنوز دخترک حواس پرت سالهای پیش باشد...که دوست دارد قلمش را روی لبهایش بگذارد و با دود خیالش عشق بازی کند...که دوست دارد کتابهایش را با چای عطردار و قند آب شده ی توی دلش بنوشد...که دوست دارد هنوز بتواند خنده های پرسر و صدا داشته باشد و کسی نگوید قباحت دارد! که دوست دارد گاهی توی خانه بماند که بماند،گاهی زیر باران های نیامده ی امروز و خاطره های خیس دیروز راه برود که برود،گاهی روی تخت دراز بکشد و تا شب تکان نخورد و هر اتفاقی که ممکن است برایش بیفتد را همان جا برای خودش هی دوره کند که دوره کند،گاهی تلفن را جواب ندهد و کسی ناراحت نشود که نشود،گاهی با همه بداخلاقی کند و کسی نگوید چرا که چرا،گاهی که گاهی... 

 

زنی که چقدر دلش برای گاهی ها تنگ شده! 

 

امروز دوباره من متولد شدم...دوباره که نه برای بار بیست و چندم از پلکان زندگی بالا رفتم...حالا خیلی مانده دستم به ستاره ها برسد اما شبها که در خیالم به آسمان نگاه میکنم از چشمکشان می رسم به ماه!خیلی مانده که دفترچه زندگی ام پر شود از هزاران آفرین هایی که خودم به خودم می دهم! خیلی مانده که دوباره شاعر دیروزی شوم که کاش این یک اتفاق زودتر بیفتد تا قبل از اینکه همه ی نطفه های شعرم بمیرند...کاش دوباره بتوانم برقصم روی سطور سفید و سیاه کنمشان از سپیدهایم...  

امروز دوباره من متولد شدم...دوباره که نه برای بار بیست و چندم دختر مادر و پدری شدم که با دیدن چروک چشمهایشان بیست وچند سال می میرم و با خط روی پیشانیشان هزار سال خجالت میکشم... 

امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه برای بار بیست و چندم خواهر ِ خواهری شدم که از دریای چشمانش هی میشود صدف محبت چید و هی می شود شنا کرد توی دریاچه ی سخاوتش و هی سیرابش شد...  

امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه برای بار هفتم ( چقدر مقدس!) بانوی مردی خواهم شد که برایم مظهر تمام چیزهایی بوده که بزرگترین خیالاتم راجع به بهترین صفات را در خود جای داده...بانوی مردی که شیرینی عشق را با قهوه ی نگاهش خوردن لذت بخش ترین عصرانه ی دنیاست...بانوی مردی مَرد... 

 

امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه  برای بار ِ...خط بزن نگارنده...خط بزنم خودم! متولدم کرد اویی که همه چیز من است و من هیچ چیز او نشدم...هنوز...کاش بتوانم خرد شوم مقابلش و قامتم را بشکانم آنچنان که باید...کاش بتوانم آنی باشم که باعث شرمندگی اش نشوم! خدای من...همیشگی ترین من...دستهای خالی مرا با سخاوت بی منتهای خود در روزی که می دانی برایم عزیزترین روزهاست بگیر...در روزی که عزادار ِاز عزیزترین هایت هستیم ، مرا بار دیگر متولد کن و راهی را برایم باز کن که صاحب این روزها می خواهد... 

 

امروز می خواهم فرداهایم قشنگ تر از دیروزهایم باشد...کمکم کن...  

 

تولدت مبارک خودم!

 

------------------------------------- 

 

دلم پارک هنرمندان میخواهد...دلم پاستا ، بستنی طالبی و هات چاکلت خانه هنرمندان را می خواهد!دلم سکوت کافی شاپ سربازش را می خواهد...دلم دوستم را می خواهد که بنشینیم آنجا و هی حرف بزنیم...هی...و خسته نشویم...اصلا!

نظرات 5 + ارسال نظر
پاییز بلند پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 http://www.paizeeboland.blogsky.com

دروووووووووووووووووووووووووووووود

تولد حی های دوباره خواستنتونو براتون به اندازهای همه ی لحظات اینندتون آرزو میکنم
نمیدنم چی بگم ولی حستونو درک میکنم

مهدی تو... جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:27

سلام عزیزم...سخاوت بودنت تلخی روزهای مردکشان و زن سوزان را کمرنگ می کند.من می مانم و تو و امیدواری به دنیا و کشوری که هنوز هم دوستش داریم و گاهی فکر و خیال آن نوزادی که قرار است نمی دانم کی بیاید از شیر محبت تو بخورد و بر من بشا.... .اصلا نمی دانم دنیایمان چه رنگی می شود.همین بس که با همیم و می گذرانیم.همین بس که می بینیم برای رسیدن زندگیمان به جاهای بالاتر و پله های نزدیک تر به آسمان تلاش می کنیم...همین بس.تولدت مبارک بوبولیم

مامان جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 22:26

همیشه ازنوشته هات لذت می بردم وهنوزم مثل سابق تحت تاثیراین احساسات پاکت قرار میگیرم،دختر گلم.بیست وپنج اذرخداوند مهربان تو رو به من دادتاطلوع افتاب را در زندگیم ببینم،لحظه تولد تویکی ازبه یادماندنی ترین لحظه زندگی ماست:دوستت دارم، تولدت مبارک عزیزم

من الهی دور تو بگردم...

رهگذر کوچه ها سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 http://d57.persianblog.ir

سلام آشنا. تولدت مبارک.
هنوز هم ممنون بابات کتابهایی که هدیه دادی.

عباسعلی اسکتی جمعه 10 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:35 http://www.abbasalieskati.blogfa.com

نغمه افشار نازنین ... تولدت مبارک .
به رسم خاطرات تلخ گذشته شیرین ...
به یاد خودت و نانوشته هات ...
همیشه باشی ، سبز و بی قرار ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد