۴۲

چقدر این روزها این شعر قیصر ورد زبانم شده...چقدر می فهممش ،بیشتر! چقدر حالم بد است...چقدر ایرانم را دوست دارم و چقدر از من دورش کرده اند...چقدر گریه میکنم و چقدر غصه می خورم...چقدر سکوت میکنم و چقدر در خانه می مانم...چقدر...چقدر حرفهایم کم شده...چقدر عوض شده ام... 

 

دردهای من  

جامه نیستند 

تا ز تن در آورم 

چامه و چکامه نیستند 

تا به رشته ی سخن درآورم 

دردهای من نگفتنی 

دردهای من نهفتنیست... 

دردهای من  

گرچه دردهای زمانه نیست 

درد مردم زمانه است... 

 

۴۱

رای دادن یا ندادن؟ مساله این است!  

بچه بودم...خیلی بچه تر از اون که بخوام بفهمم سیاست پدر و مادر داره یا نه! بابا بهمون یاد داد که اسم این مملکت مثل نون توی سفره حرمت داره...همون سفره ای که باید با احترام میذاشتیمش زمین یا روی میز و اگه احیانا از دستمون می افتاد بسم ا..هی ضمیمش میکردیم!آره...بهمون یاد داده شد که انقلاب با از دست دادن پدر و مادرهای بچه هایی مثل ما به وجود اومده...عکسایی که بابا از درگیریهای اون زمانها گرفته بود منو چسبونده بود به این اسم...این پرچم...و من بارها و بارها و بارها نگاه میکردمشون و هی می پرسیدم...هی تکراری...و دوست داشتم جوابهایی رو که قبلا شنیده بودم باز بشنوم...توی مدرسه روزنامه دیواری درست میکردم و به عکس خیلی از شخصیتها حساس بودم و در راس اونا رو قرار میدادم... 

گذشت... 

دانشگاه خیلی چیزا رو عوض میکنه...صندلیهای سفید کلاسامون اندیشه های سیاه شده ای رو در پشت خودشون پنهان کرده بودن...افکاری که شاید با عقایدی که از بچگی بهشون ایمان آورده بودم در تناقض بودن ولی نمی تونستن منو از اونها دور کنن...کشمکش عجیبی بود ولی همون اسمی که حرمت داره همیشه توی جدالهای منطقی و عقلانی من پیروز میشد... 

دوران دانشجویی بدی داشتم... 

شاگرد اول همیشگی دوران مدرسه...ترم اول از درس زده شد...به خاطر سیستم مسخره آموزشی...از هر چی کتاب درسیه بیزار شد...اما فایده ای نداشت...گاهی با خودش میگفت کاش بین بد و خوب می تونست تشخیص درست بده و بین مجادله رشته و دانشگاه ،با رتبه خوبی که داشت می رفت و توی کلاسای دانشگاه پنجاه تومنی* می نشست! شاید لااقل به حکم اسم دانشگاه می تونست اعتبار بیشتری برای خودش دست و پا کنه...البته از نظر کسانی که دربند نامها هستند!نگاه کن اینجا هم باز بحث اسم بود!! 

نمیخوام وارد خیلی جزئیات بشم...اون چیزایی که دیدم و گاهی این اسم حرمت دار برام لکه دار شد! ولی... 

نمیتونم بپذیرم...نمیتونم و نمی خوام که عزت قشنگترین اسم بچگیهام زیر سوال بره...کاش بشه که هممون بتونیم به  سرنوشت خودمون احترام بذاریم و انگشتهامون روز ۲۲ خرداد رنگی بشه!

۴۰

خونه اول خواهرم اینا رو خیلی دوست داشتم همینجور که الان دارم! هنوز وقتی از اون کوچه رد میشم پرده گلبهی اتاق خوابشون که ندا گذاشت برای صاحبخونه جدید منو می بره به یه وادی دیگه...یادش بخیر...اونجا خواب آرومتر...کتاب خوندن معنادارتر اصلا بیهوده چرخیدنش هم قشنگ بود! نمیدونم چرا حتی با در و دیوار اونجا هم اخت بودم!نمی دونم...شاید به خاطر اون پنجره بود...پنجره ای که میدیدم خواهرم بعد از رفتن همسرش یا من یا مامان پشت اون برامون دست تکون میداد تا از خم کوچه محو بشیم...و من توی فرداها خودمو می دیدم کنار یه پنجره ای که شبیه اون بود!

خونه خودمونو خیلی دوست دارم...خودم خواستم که اونجا کلبه کوچیکمون نشه...اما دلم پنجره میخواد...پنجره هایی که رو به هیچ مسیری باز نشه و معنای انتظارو نتونه هجی کنه و لذت چشم به راه دوختن رو نتونه بهت بده پنجره نیست که یه شیشه ی معمولیه... 

آره...