خانه عناوین مطالب تماس با من

در من حلول می کند هر لحظه حس ناب!

در من حلول می کند هر لحظه حس ناب!

پیوندها

  • روح ربا
  • کرگدن
  • پشت این پنجره باران قشنگیست گلم

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • گاهی دلم برای خودم تنگ...!
  • می بوسم دستان خالقت را ؛ که چنین آفرینشی فقط از او برمی آید...
  • [ بدون عنوان ]
  • امروز من...بیست و پنجمین روز آذر برای بیست و هفتمین بار...
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • دوباره قلم در دستانم رقصید!
  • یا برهان
  • سومین سال...
  • [ بدون عنوان ]
  • کاش...
  • بهار
  • خانه تکانی...دوباره عید!
  • مبارکمان...

بایگانی

  • فروردین 1391 1
  • خرداد 1390 1
  • دی 1389 1
  • آذر 1389 2
  • آبان 1389 1
  • اردیبهشت 1389 5
  • فروردین 1389 2
  • اسفند 1388 1
  • دی 1388 2
  • مرداد 1388 2
  • تیر 1388 3
  • خرداد 1388 3
  • اردیبهشت 1388 4
  • فروردین 1388 1
  • اسفند 1387 1
  • دی 1387 1
  • آذر 1387 2
  • آبان 1387 1
  • مهر 1387 4
  • شهریور 1387 3
  • مرداد 1387 4
  • تیر 1387 3
  • خرداد 1387 1
  • اردیبهشت 1387 2
  • فروردین 1387 2
  • اسفند 1386 1
  • بهمن 1386 2
  • دی 1386 3
  • آذر 1386 5
  • آبان 1386 2

آمار : 47325 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • گاهی دلم برای خودم تنگ...! سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 12:37
    گاهی خودت نیستی و خودت نبودن را دوست داری... گاهی خودت نیستی و خودت نبودن می شود لکه ی ننگت، توی دلت... گاهی خودت هستی و خودت بودن را با عمق دل می خواهی... گاهی خودت هستی و خودت بودن می شود آینه ی دق... این روزها... این روزها من، نه خودمم... نه خودم نیستم... این روزها نمی دانم به کدامین من لبخند بزنم و به کدامین من...
  • می بوسم دستان خالقت را ؛ که چنین آفرینشی فقط از او برمی آید... سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 17:41
    وقتی من نبودم تو خواستی برای بودنم بدترین دردها را تحمل کنی...وقتی من آمدم تو خواستی برای شاد بودنم بزرگترین زحمت ها را متحمل بشوی...وقتی من هستم و من نفس می کشم تو برای لحظه لحظه ی بودنم شکر می کنی و برای لحظه های شاد نبودنم؛ نبودنم؛و غمگین بودنم هر ثانی ه صد سال پیرتر می شوی...کجای دنیا می توانم کسی را پیدا کنم که...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 12:36
    روزمره یعنی من یعنی ما... یعنی زنهایی که یادشان رفته روزگاری دخترکانی بودند که آرزویشان قورت دادن هدفهایی بود که با آرامش می جویدندشان!
  • امروز من...بیست و پنجمین روز آذر برای بیست و هفتمین بار... پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 00:02
    ۲۵...۲۶...۲۷... زنی ۲۷ ساله در بیست و پنجمین روز آذرماه...زنی ۲۷ ساله که دوست دارد هنوز دخترک حواس پرت سالهای پیش باشد...که دوست دارد قلمش را روی لبهایش بگذارد و با دود خیالش عشق بازی کند...که دوست دارد کتابهایش را با چای عطردار و قند آب شده ی توی دلش بنوشد...که دوست دارد هنوز بتواند خنده های پرسر و صدا داشته باشد و...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 10:49
    دستهایم را به دیوار می کشم... پای لنگانم را... اگر باز هم پایم بپیچد پله ها را چه کسی بالا می رود؟
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 12:26
    دیگر... مایه نمیگذارم برای کسی تا مایه بگذارد کسی برایم!! دیگر... توقعی برآورده نمیشود از جانب من تا توقعی از صندوقچه ی دلم برآورده نشود... دیگر... محبت نمیکنم تا محبتی نبینم دیگر... دوره خربودن تمام شده!
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 12:37
    قیصر عزیز حرف آن روزت وصف حال امروز من است‌: گفت احوالت چطورست؟ گفتمش عالیست ، مثل حال گل! حال گل در چنگ چنگیز مغول!!
  • دوباره قلم در دستانم رقصید! دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 22:24
    «سپید» نیستم... «غزل» از چشمانم نمی ریزد... «مثنوی» از لبانم نمی بارد... «چهارپاره ای» شده ام ، از تبر ِ ایام... ۲۷/۲/۸۹
  • یا برهان یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 17:17
    خدایا خودتی که فقط...که فقط...که فقط! آره همون...توی که توی سه نقطه ها رو خوب میخونی...این بارم بخون...این بارم بهم تسکین بده... خدایا خودت منو توی خونواده ای جا گذاشتی که هیچ وقت یادم ندادن حواشی برام مهم تر از اصل باشه...هیچ وقت نخواستی من به پانویس کتاب بیشتر از متنش اهمیت بدم...هیچ وقت نخواستی کتابی رو بخونم که...
  • سومین سال... دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 10:05
    سه سال گذشت...سه سال برای مایی که به همین میزان در انتظار چنین روزی بودیم...سه سال با خوبی و بدی روزگار که باعث شده بود خوبی و بدی های اخلاق و رفتاری به ما هدیه کنه کنار هم نفس کشیدیم...زیر یه سقف...روی یه تخت...با لیوان هم آب خوردیم...با قاشق هم غذا...با خنده ی هم یادمون رفت چه زجرهایی کشیدیم...با یه سرفه و سردرد هم،...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 11:32
    میدونم دیره... اما بالاخره فهمیدم! بالاخره فهمیدم که ؛ از هر کسی باید به اندازه شعورش توقع داشت!! :)
  • کاش... یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 10:19
    دلم برای سر به هوا بودن تنگ است... چه مسخره بازاریست این زندگی ، که از تو هر انتظاری می رود جز اینکه خودت باشی... دلم میخواهد یک روز که طول و عرضش به اندازه ی ماهها باشد برای خودم...برای خودت...برای خودمان آنقدر زندگی کنیم که چشم هایی که نمی توانند ببینند بترکد...من آدم ِ برای دیگران بودن نیستم...آدم ِحرف و حدیث...آدم...
  • بهار چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 11:33
    بهار تازه ۱۱ روزش شده...هنوز به بغل من عادت ندارد...هنوز کسل است و زیاد می خوابد...هنوز کش میاید اندامش...چه بوی خوبی میدهد...کاش همینجور بماند و کاش بتوانم همینجور نگاهش کنم...هی...هی... هیچ وقت اینقدر دوستش نداشتم...
  • خانه تکانی...دوباره عید! چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 10:47
    دوباره نزدیک عید است...دوباره خانه تکانی...دوباره عشق من بالا و پایین پریدن از رختخوابهایی که مامان وسط اتاق جمعشان کرده تا ملحفه ها خشک شوند...تا اتویشان کند...تا وصلشان کند...دوباره خانه تکانی...دوباره لذت من از نردبان بالا رفتن...نردبانی که هر سال دم عید روی آن یک سطل رنگ است و بابایی که هرسال برایش رنگ آمیزی خانه...
  • مبارکمان... سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 08:29
    تمام شد... دغدغه های تو را میگویم...دلمویه های غریبانه و تنهای خودم را... به ظاهر نباید این قدر سخت میبود...به ظاهر تو باید از یکسال پیش تلاش میکردی...این را خیلی ها میگویند ...اما فقط من می دانستم که تو ، با همه ی شاد بودنهای همیشگی ات...با همه ی شوخ طبعی های دائمی ات...با همه ی خودت...چقدر می جنگی با ساعت...با...
  • سلام ای تمام من! یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 18:38
    سلام من... سلام ما... سلام شعرهای خفته بر سر انگشتان قلم بستر سپید کاغذ با تن واژه هایم غریبی میکند باید به فکر دفترچه های جدیدی باشم که اندام احساسم را خدشه دار نکنند باید به فکر خودم باشم و به قریحه ای بیندیشم که در قریه ی وجودم زندگی میکرد یک روزی...
  • ۴۶ یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 18:45
    ویار دارم...دلم یه سیر گذشته میخواد و دو مثقال بچگی! از اینکه به بعضیا نگاه کنم استفراغم میگیره...هیچ وقت این قدر دل و روده ام بازی در نیاورده بود...شکمم هی بزرگ میشه...توی اون جنین کینه داره رشد میکنه...میترسم از ۹ ماه دیگه که به دنیا بیاد! ------------------------------------- داشتم خودمو مرور میکردم...هی رسیدم سر...
  • روزمره نگاری های دخترک تخس سابق و خانوم دغدغه مند امروز! پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 11:21
    گاهی اوقات حکایت زندگی جمع کردن برگهای سبزیه که با عشق روزی بذرشون رو کاشته بودی اما حالا در شوق پاییز اونها رو تند تند می ریزی توی سطل آشغال! لحظه ها همیشه اونجور که تو مایلی بهت نگاه نمیکنن مهم اینه که تو چه جوری ببینیشون! روزمره حرف اول و آخر این روزای منه...روزمرگی برای دخترک تخس ته تغاری که همیشه خدا هر چی دوست...
  • ۴۵ چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 09:01
    یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را...
  • ۴۴ دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 16:56
    این روزا یه چیزای کوچیکی باعث میشه بهونه ای به دست بیاری برای خندیدن که جای خنده داره! این روزا چیزای پیش پا افتاده ای می تونه ذهن تو رو از درگیری بزرگی که مغزت و از همه مهمتر روحت برای خودش داره ، بیرون بکشه که عجیبه...این روزا حتی ترسیدن از یه سگ پشمالوی کوچولو که به پاهاش کفش با خلخال بستن هم می تونه بامزه...
  • ۴۳ چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1388 09:03
    چقدر برایت غصه می خورم این روزها...آنقدر که غصه تو را میخورم یادم میرود خودم را...شخصیتم را...اشکهایم را که به خاطر غرورم ریختم... چقدر در وصفت نوشته ام خدا داند...ولی این روزها که می بینم همه نامت را در بوق و کرنا کرده اند و از سیاهی هایی که در خانه ات اتفاق می افتد می گویند بغضی کال روز به روز بیشتر توی گلویم جمع...
  • ۴۲ پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1388 10:39
    چقدر این روزها این شعر قیصر ورد زبانم شده...چقدر می فهممش ،بیشتر! چقدر حالم بد است...چقدر ایرانم را دوست دارم و چقدر از من دورش کرده اند...چقدر گریه میکنم و چقدر غصه می خورم...چقدر سکوت میکنم و چقدر در خانه می مانم...چقدر...چقدر حرفهایم کم شده...چقدر عوض شده ام... دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه...
  • ۴۱ یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 22:55
    رای دادن یا ندادن؟ مساله این است! بچه بودم...خیلی بچه تر از اون که بخوام بفهمم سیاست پدر و مادر داره یا نه! بابا بهمون یاد داد که اسم این مملکت مثل نون توی سفره حرمت داره...همون سفره ای که باید با احترام میذاشتیمش زمین یا روی میز و اگه احیانا از دستمون می افتاد بسم ا..هی ضمیمش میکردیم!آره...بهمون یاد داده شد که انقلاب...
  • ۴۰ چهارشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1388 09:37
    خونه اول خواهرم اینا رو خیلی دوست داشتم همینجور که الان دارم! هنوز وقتی از اون کوچه رد میشم پرده گلبهی اتاق خوابشون که ندا گذاشت برای صاحبخونه جدید منو می بره به یه وادی دیگه...یادش بخیر...اونجا خواب آرومتر...کتاب خوندن معنادارتر اصلا بیهوده چرخیدنش هم قشنگ بود! نمیدونم چرا حتی با در و دیوار اونجا هم اخت بودم!نمی...
  • ۳۹ پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1388 10:51
    پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم...
  • ۳۸ شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 09:18
    بابا نمیدونی چقدر دلم هوس کلاسهای پیاده رو رو کرده...کلاسهایی که هر روز صبح از سرویست میزدی تا منو ببری مدرسه و در طول راه چون قدم میزدیم و برام هر روز از یه چیزی صحبت میکردی و یه سری مسائلو بهم یاد میدادی اسمشو گذاشته بودیم « کلاسهای پیاده رو» ... این کلاسها تا دبیرستان ادامه پیدا کرد...یادش بخیر...بعدشم که هر از...
  • دومین سالگرد... دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1388 16:42
    هیچ یادتان هست آقا؟ میخواستم یک روز بانویتان بشوم... میخواستیم عصرانه هایمان را با کمی درویش مسلکی عجین کنیم میخواستیم ردای سادگی بپوشیم و هفت شهر عشق را پیاده ی پیاده پا بزنیم؟! یادتان هست اصلا؟ که روزگاری موهایم را لای قلمم می پیچیدم و به شما کجکی می خندیدم و خدا شعر را به بطن کوچکم هدیه میکرد و طبیعی ترین واژه های...
  • ۳۷ شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 12:19
    دلم میخواهد شعر ببافم و بر تن رویاهای نیمه خفته ام لباسی از غزل عشق بپوشانم... حیف که گفتن از شعر نتوانستن مثنوی هفتاد من این روزهای من است...
  • ۳۶ یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1388 18:03
    خب... ۱۶ روز از بهار گذشت...به همین سادگی به همین خوشمزگی! دومین سال رو توی خونه کوچیک و نقلیمون توی پذیرایی تماما صورتیمون کنار هفت سین جمع و جور فیروزه ایمون و دست در دست همدیگه با یه عالم دعاهای خوب تحویل کردیم...تو لباسهای نو و من لباسهای جدید پوشیدیم...تو دعا کردی و من آمین گفتم...ازم خواستی دعا کنم اما میدونی که...
  • ۳۵ شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1387 14:35
    داره عید میشه...دوباره در تکاپو...سفره هفت سین...مامان؟ شب بیایم خونه مامانی یا ناهار فرداش؟! یادم می افته که دیگه نه مامانی ای هست نه بابادویی...بغض قلمبه میشه توی گلوم...قدمام سست میشه...دلم لک میزنه برای اینکه تندی برم دیدنشون و سفره هفت سین کوچولوی مامانی رو ببینم و بازم بهش بخندم! به اینکه حتی اگه سبزی خوردن هم...
  • 66
  • صفحه 1
  • 2
  • 3