رجز خوانی های یک عدد دونده ی زمان!
یک روز چشمهایت را بالاخره در می آورم...یک روز که آنقدر دلت بخواهد سلانه سلانه راه بروی و به نگاه من چنگ بیندازی...یک روز که آنقدر به آنچه دلم می خواهدها برسم که نیم نگاهی هم به تو نیندازم عقربه های همیشه نامیزان...
سرزنده بودن هیچ ربطی به دل ندارد...به جسم ندارد...به روح ندارد...حالا که ما اینقدر همه چیزمان به هم ربط دارد ، سرزنده بودنمان هم جزو وظایف دولت است! که این روزها سهممان را که نمی دهند هیچ، حقمان را که نمی دهند هیچ...بگذریم!
گاهی دلم میخواهد زمان یوزارسیف می بودم! دوست دارم بدانم پرتقالم را چگونه میخوردم!!