خب...
۱۶ روز از بهار گذشت...به همین سادگی به همین خوشمزگی!
دومین سال رو توی خونه کوچیک و نقلیمون توی پذیرایی تماما صورتیمون کنار هفت سین جمع و جور فیروزه ایمون و دست در دست همدیگه با یه عالم دعاهای خوب تحویل کردیم...تو لباسهای نو و من لباسهای جدید پوشیدیم...تو دعا کردی و من آمین گفتم...ازم خواستی دعا کنم اما میدونی که همیشه خواسته های من از اون بالاییه نجواگونه هست...و اگه بخواد با صدای کمی تا قسمتی بلندتر ادا بشه همینطور اشکه که میان پایین...خدا رو برای داده و نداده هاش شکر کردیم...منتظر شدیم تا صدای بامب تحویل سال رو بشنویم یا لااقل ناقاره زنهای حرم آقا احساساتیمون کنن ولیکن زهی خیال باطل! توی سکوت همدیگه رو بوسیدیم و بازم فهمیدیم که امن ترین جا ، آغوش گرمیه که داریمش...و شیرجه زدیم به سمت تلفن...شکلات به دست...با همه ایل و تبار نزدیک...همه ی اونایی که یه روزی تا قبل از این دو سال باهاشون بودیم و سر سفره هفت سین صدای مقلب القلوب بابای خونه بود که می اومد...و بعد...عکسهایی بود که مارو توی حافظه ی دوربین ثبت کرد...خنده های کجکی...لبخندهای سینمایی...قهقهه های راستکی! و ما شدیم خاطره...توی ذهن خسته تقویم ها داریم از خودمون ردپا جا می ذاریم...کاش جای پاهامون روی زمان بمونه...اونم خیلی قشنگ!
و عصر که راهی خونه پدری شدیم...اتاق دخترانگیهایم که دیگه کاملا متفاوت شده...و شبی که گفتیم و خندیدیم و من یواشکی قبل از اومدن همه مهمونا ، توی اتاق مامانی و بابادو که خونه تکونی کرده و تمیز بود ، تنهایی ، کلی باهاشون حرف زدم...عیدو تبریک گفتم اما امان از این بارش بارون چشما! و دیدم که مرد نازنین من اومد و همراهیم کرد و گذاشت آروم بشم...و مامان که فهمید من ابری شدم و سعی کرد به روم نیاره!
و از اولین روز فروردین تا هفتمین روز توی دیار بیستون نفس کشیدیم...البته مهمانی ها نگذاشت لااقل در و دیوار شهر و جاذبه ها رو درست و حسابی دید بزنیم!
و حالا که من باز صبح تا شب عقربه ها رو دنبال میکنم تا تو برسی...و حجم وسیع تنهاییهامو برات عیان کنم!