قیصر عزیز حرف آن روزت وصف حال امروز من است:
گفت احوالت چطورست؟
گفتمش عالیست ، مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیز مغول!!
«سپید» نیستم...
«غزل» از چشمانم نمی ریزد...
«مثنوی» از لبانم نمی بارد...
«چهارپاره ای» شده ام ،
از تبر ِ ایام...
۲۷/۲/۸۹
خدایا خودتی که فقط...که فقط...که فقط! آره همون...توی که توی سه نقطه ها رو خوب میخونی...این بارم بخون...این بارم بهم تسکین بده...
خدایا خودت منو توی خونواده ای جا گذاشتی که هیچ وقت یادم ندادن حواشی برام مهم تر از اصل باشه...هیچ وقت نخواستی من به پانویس کتاب بیشتر از متنش اهمیت بدم...هیچ وقت نخواستی کتابی رو بخونم که توی عملم بهش مومن نباشم...خودت خواستی که بنده بودن برای سخت ترین کار دنیا باشه که هست...خودت خواستی...خودتم باید درستش کنی! حالا هنوزم برای من بنده بودن سخت ترین کار دنیاست! آخه واقعا این نیست که من روی پیشونیم جای مهری بیفته که موقع صحبت با تو سرمو روش می ذارم...این نیست که صبح تا شب توی ظل گرما تشنه بمونم...این نیست که کتابتو از بس خونده باشم از بر باشم! این نیست که موهای سرمو هیچ بنی بشری نبینه...بندگی تو خیلی سخته...خیلی زیاد...خدایا روز به روز بیشتر بهم یاد بده بندگی یعنی چی...مخصوصا توی این زندگی جدید...زندگی مدرن! که سخت شده زندگی کردن...توی این سیاه چال که هر روز یکی پاهاتو میگیره تا سر بخوری و با مغز بیفتی زمین...توی این مثلث برمودا که ما گیر افتادیم گیر چیزای کوچیک...چیزایی که اصلا یه روزی فک نمیکردیم اینقدر بهشون فک کنیم( که حتی فک کردنش هم برامون خنده داره )...خدایا...این زندگیه برای آدمات ساختی تا بنده بشن؟!
سه سال گذشت...سه سال برای مایی که به همین میزان در انتظار چنین روزی بودیم...سه سال با خوبی و بدی روزگار که باعث شده بود خوبی و بدی های اخلاق و رفتاری به ما هدیه کنه کنار هم نفس کشیدیم...زیر یه سقف...روی یه تخت...با لیوان هم آب خوردیم...با قاشق هم غذا...با خنده ی هم یادمون رفت چه زجرهایی کشیدیم...با یه سرفه و سردرد هم، هر چی از این دنیای کثیف میخواستیم لای یه دستمال می بستیم و مینداختیم توی سطل آشغال تا خدا فقط وجودمونو برای هم حفظ کنه...
توی این سه سال من و تو خیلی بزرگ شدیم...تو موهای سرت ریخت...من قلبم ریخت و ریزششو توی خیلی از لحظه های تنهاییم حس میکنم...من نگاهم تغییر کردم...من قد کشیدم توی این جنگل تاریک انسانی...تو سرت بالا رفت بین همه گرگهایی که دلشون میخواد اونایی که مثل خودشون نیستن رو بدرن...
توی این سه سال خیلی چیزا یاد گرفتیم...با هم حرف به حرف این واژه مقدس رو هجی کردیم و هی دورش زدیم...زندگی بود...یه زندگی واقعا واقعی...چه روزایی که بالشمون خیس اشکهایی بود که کسی جز خودمون نفهمید...که نمی فهمه...چه روزایی که فکمون درد میگرفت از خنده هایی که خدا نصیبمون کرد...اما این وسط یه چیزی رو خوب یاد گرفتیم...دیگه غصه داشتن و نداشتن رو نمی خوریم...همدیگه رو داریم...همین به دنیایی بسه...
خیلی ها...خیلی ها طعم عاشقانه ی ما برایشان گس است...خب باشد! خیلی ها به جای خوش آمدنشان حرص میخورند...خب بخورند! خیلی ها آنی که باید باشند نیستند...خب نباشند...ما همانیم که هستیم و می مانیم همان که بودیم...
مامان و بابای گلم و خواهری عزیزم بازم با هدیه هاشون شرمندمون کردن...حتی زودتر از موعد...و عزیزم...ممنونم از تو که بزرگترین هدیه ای...و همه چیز برایم از سیاهی به سفیدی می تواند به در آید به خاطر تو...