یکسال می تواند هیچ چیز نباشد اما...
یکسال می تواند برای وقتهایی که دلت می لرزد برای گرفتن یک دست ، برای دید زدن بدون قایم باشک بازی یک نگاه ، هزار سال باشد!
.
.
.
یکسال برای ما پر بود از " ما " ، از لحظه هایی که سرهامان را روی یک بالش گذاشتیم و در نور کمرنگ اتاق به صدای شجریان و ناظری گوش دادیم...پر بود از اوقاتی که من ثانیه ها را آنقدر می شمردم تا سرم گیج می رفت و عقربه می رسید به خانه ی موعودی که انتظارم بوی صمیمیت بگیرد...یا وقتی که بدوم تا تو و ببینم تو را که قدم زنان می آیی به سوی من و فقط با هم برمی گشتیم به خانه ای که با همه ی کوچکی اش ، اتفاقات ، خنده ها و دقیقه های بزرگی را در خود جای داده است...
جان ِ دل...
بی بهانه عزیز...
نازنین همسر...
یکسال گذشت و من هنوز نمی توانم بغض نکنم وقتی فیلم با هم شدنمان را برای هزارمین بار می بینم...وقتی عکسهایمان را می بلعم...وقتی در سکون تصاویر چسبیده بر روی آلبوم، هزار دغدغه و درگیری را برای رسیدن به شکوه ِ یکباره می بینم...
یکسال برای ما خیلی زود گذشت...وگرنه هیچ کس این سرعت را نفهمید...
وقتهایی که زیادی بیکارم مرتب برگشت به گذشته خودش را می چسباند به سر و کله ی ذهنم! گاهی دو سه قطره باران از ابر نگاهم می چکد پایین اما تا یادم می افتد که مبادا کسی مرا ببیند ، آرام می گیرم...
راه درازی بود از " من " تا " تو "...راه درازی بود تا " ما" ... اما خدا خواست و حالا دیگر مثل روزهای اول نمی ترسم از چای دم کردنی که بلد نبودم!
چه سفرها با هم رفتیم و چه سفرها که در ذهنمان جای دادیم و لبخندهای روییده بر روی لبهامان ما را سوق می داد به آینده...
دیگر نه تو آن پسرک ساده انگار دانشجویی که خیال می کرد کار کردن خیلی سخت است و نه من آن دخترک حواس پرتی که از مسئولیتهای یک زندگی کمی تا قسمتی واهمه داشت...
ما یک خانواده ایم که یکسال از بزرگ شدنمان می گذرد!
با تو می مانم تا زمانی که نفسهایم در رفت و آمدند...آنقدر دوستت دارم که هنوز هم تپشهای قلبم نامت را هجی می کنند...
" ما را فقط به خاطر هم آفریده اند
آنسان که خواجه حافظ و شاخه نبات را..."*
* : علیرضا بدیع
هنوز بلد نبودم بنویسم "ایران" که نقشهاش را نشانم دادند.توپ رنگارنگی را برایم خریدند و گفتند:این یعنی همهی دنیا...و میان آن همهی دنیا ، آبیهایش را بیشتر نگاه کردم؛ چون هنوز بلد نبودم بنویسم دریا،خلیج ...
دنیا را میچرخاندم و از تلاقی رنگهایش خندهی کوچکی تمام کودکیام را پر میکرد.اما زیر پاهای گربهای خوابیده، آبی همان آبی بود...
بزرگتر شدم...یاد گرفته بودم بنویسم ایران...با زبانی که "فارسی" مینامیدندش و در پیچ و خمهای تاریخش میبالیدم به واژگانی که بوی پارس میداد و این شد تعصب،غرور و غیرت ایرانی من.به من یاد داده بودند که باید روی خیلی چیزها حمیت داشته باشم و یکی از آنها پهنای آبی رنگی بود بر روی کرهی کوچک بچگیهایم که در جغرافیا"خلیج فارس" مینامیدیمش.
و من هی بزرگ شدم و نام خلیج هم بزرگتر...روزی از پنجرهی هواپیما نشانم دادند و گفتند نفس بکش، حتی اگر از پشت شیشه باشد و من به اندازه آن گریه کردم،به اندازه عمق و وسعت خلیجم...
هنوز آنقدر بزرگ نشده بودم که بفهمم سیاست میتواند روی همهی احساسات کودکانهی من بنشیند و یا پا بگذارد؛ اما میفهمیدم که میخواهند نام خلیج را از ما بدزدند ودزدی چیز بدیست!
نقشهام را در بغل میگرفتم تا هیچکس نتواند به آن تعدی کند و به خیالم در دنیا همان یک نقشه بود که من داشتم و خوشحال بودم...
هنوز هم خوشحال هستم و میدانم که اگر بخواهند پسوند زیبای فارس را از آبیترین خلیج بدزدند- که نمیتوانند- باز هم این نفسهای آبی آب است که در هر دم و بازدم "فارس" را تکرار میکند...