دوباره نزدیک عید است...دوباره خانه تکانی...دوباره عشق من بالا و پایین پریدن از رختخوابهایی که مامان وسط اتاق جمعشان کرده تا ملحفه ها خشک شوند...تا اتویشان کند...تا وصلشان کند...دوباره خانه تکانی...دوباره لذت من از نردبان بالا رفتن...نردبانی که هر سال دم عید روی آن یک سطل رنگ است و بابایی که هرسال برایش رنگ آمیزی خانه یک قانون است و به هیچ صورت نمی توان خلاف آن عمل کرد! دوباره نزدیک عید است و وسایلم را که قبل از خانه تکانی مامان هزارباره گفته بود جمع و جورشان کنم و من نکردم و حالا کم و بیش گم شده اند! و چه کیفی میدهد از زیر همه وسایل ، صندلی ها تونل بزنی و بگردی...آی بگردی...چه مزه ای دارد شبها به خاطر بوی رنگ مهمان مامانی و بابادو بشوی...آه...گفتم مامانی و بابادو...کجایید شما که چندین و چندین و چندین شب است که هی خوابتان را می بینم و وقتی بیدار میشوم هی کمتان دارم...مامانی لبخندهای کجکی تو را بیشتر از همه چیز! ( اشک ها بروید! وقت ندارم!) خب میگفتم...دوباره نزدیک عید است و خواهر جان- ندا را می گویم!- متنفر از شلوغی...متنفر از ریخت و پاش خانه تکانی...هی غر می زند و من هی می پرم بالا و پایین! کمکی نمیکنم اما کیف میکنم...حظ می برم...بوی سبزه می آید...بوی عید...دوباره نزدیک عید است و از پوشیدن لباسهای نو کمی تا قسمتی از خودم خجالت میکشم! برای کسی قابل درک نیست اما من خجالت میکشم...نمی دانم چرا...
دوباره عید است و خواهر جان - ندا را میگویم دیگر! - اولین عید خانم خانه خودش بودن را تجربه میکند...جایش کنار سفره ما خالیست...اشکهایم پشت پلکهایم قایم شده اند...مامان هم...عکس ندا و البته همسرش توی سفره هست...برای اینکه ما همیشه باید با هم باشیم! تخم مرغهای سفره هم یکی اضافه شده اند...آخر مامان همیشه به تعداد افراد خانواده تخم مرغ میگذارد...و من که از دبیر بینشمان یاد گرفته ام روی نعلبکیهای پهن ۷ آیه سلام دار قرآن را نوشته ام با زعفران و یکی یکی می خوریم...بعد از بامب! مامانی و بابادو هم...ندا و همسرش نیز...
دوباره عید است و من امسال کمی بزرگتر...دانشگاه می روم...امسال قرار است عاشق شوم! - این را الان می دانم! - قرار است غصه بخورم...قرار است بی قرار شوم...قرار است درس را ببوسم و کنار بگذارم! قرار است هدفهایم آماج فکرهایم قرار بگیرند...دوباره عید آن سال هم تمام میشود!
دوباره عید است و من امسال یک سال حدودا از اینکه دلم صاحب خانه پیدا کرده میگذرد...نگران گوشی موبایلم هستم...نگران جاده ها...نگران خیلی چیزها...لاغرتر میشوم...فکرو خیال است خب...دوباره خانه تکانی اما دیگر نمی پرم بالا و پایین بلکه یک چیزی ته دلم هی می پرد بالا و پایین و من هی حالم بد میشود...آن اسمش اضطراب همیشه لعنتیست!
دوباره عید است و من یک انگشتر توی دست چپم دارم...چقدر خوشحالم...چقدر می ترسم...چقدر استرس...کاش دوباره از همان عید ها می آمد که دلم رختخوابهای گلوله شده را میخواست! ندا حالا کمی چاقتر شده...توی دلش یک مهمان دارد...یک مهمان که برای همه مان عزیز خواهد بود...بدجوری اسیرش شده ام نیامده...
دوباره عید است و من یک ماه دیگر خانم خانه ام می شوم...ندا سه نفره شده در خانه ای دیگر...بابادو مریض است...مامانی حوصله ندارد...من اما هزار و یک آرزو توی قلبم خوابیده...وای یک ماه دیگر...اصلا فکر عید نیستم! اصلا!
دوباره عید است و خانه تکانی...اولین بار است که می فهمم خانه تکانی اصلا لذت بخش نیست! بالا و پایین پریدن توی خانه ای که کوچک است و خروار خروار وسیله در آن اصلا معنایی ندارد! مامان مثل همیشه کمکم می کند...سبزه هایم زیادی بلند میشوند! قرار است امسال مامانی و بابادو با هم - یکهو - در عرض بیست روز همه ما را بگذارند و بروند پی کارشان...این را الان می دانم و البته بوهایی هم می آمد...اما نه اینجوری...اصلا راستش را بگویم...هیچ وقت فکر مردنشان را هم نمی توانستم بکنم...هنوز هم...
دوباره عید است و خانه تکانی...چقدر سخت است که دست به یه کار کوچک از خانه تکانی بزنی و کارها ادامه پیدا کنند همینجور تا لحظه سال تحویل! چقدر غر می زدیم به مامان گناهی...مامان همیشه گناهی است که خانه من را باز هم برق می اندازد! چقدر این خانه بغلی که رئیس پ ا س گ ا ه محل است و دارد آپارتمان سازی میکند خاک بر سر است! یک سره صدا...یک سره خاک که از لای درزهای پنجره آشپزخانه هی می آیند تو...هی ما درزگیر می زنیم...هی غبارها می آیند...تازه یکی از این کارگرها هی از میله های پنجره ما آویزان میشود...نمی دانم چرا پارسال اصلا به فکرم نرسید سرش داد بزنم...
اما امسال...زرنگ تر شده ام شاید...شاید یادم افتاده که یک عمر درس خواندم که کسی حقم را نگیرد و همیشه از اینکه نتوانستم حقم را بگیرم ضربه خوردم...سرش داد زدم که اگر یکبار دیگر بیاید بالا با ۱۱۰ تماس میگیرم...دیگر نیامد...اصلا چرا می آمد؟؟؟
دوباره خانه تکانی...حوصله ام کمتر شده...کارهایم بیشتر...توقعات از من هم! همیشه یک دفترچه دارم...برای برنامه هایم...هزار مورد است برای تیک خوردن که فقط چند تای آن سبز شده...گفتم سبز...ولش کن!