۷

 

مورچه ها از تنم بالا و پایین می روند...

زمان گازم می گیرد...

جای نیش روزگار روی بدنم است...

مگس کشم گم شده...

 

۶

 

از قاصدک زرد بدم می آید

از خستگی و درد بدم می آید

من تشنه ی گرمای نگاهت بودم

از آدم دلسرد بدم می آید!

----------------------

این روزها این « دلسرد »‌ همان آدم توی آینه است!

 

۵

دلم نمی خواست اینهمه بزرگ بشوم!

یعنی اینقدر که

به ذهنم برسد باید

از روی ساعتها بپرم

تا چیزی جا نماند توی یخچال

و بوی گند همه ی سطل آشغال را پر کند!

نمی دانستم بزرگ شدن این همه سخت است!

دلم نمی خواست آنقدر بزرگ شوم

که اول از هر چیزی

انتظار برود

" خانوم " باشم!

و دلم لک بزند برای

بی محابا شکلک در آوردن،

اداهای عجیب و غریب برای

ابرهای توی آسمان ساختن...

اما...

سخت است ولی؛

 

آنقدر بزرگ شدم

که یادم می رود

برای کوچکی هایم گریه کنم...

 

 

۴

      ازلمس واژه های باران خورده ی ذهنم ؛

      تو

      ببین

      چقدر

      تا بهار فاصله دارم؟

 

      *

 

   سر انگشتان معصوم باد

   می خورد بر تن رنجور کودک درونم

   باران روی روسری ام

   ترانه ی هزار ساله ی لطافت را سر می دهد

   و من

   که هنوز

   پاییز را دوست دارم

   آرام آرام!

 

۳

واژه های پلاسیده ام را

با فرغون دستی ام

به خیابان می برم...

می خواهم حراجشان کنم اما

به یادم نمی آیند!

بد زمانه ایست وقتی

زاییده های ذهنت هم

به تو دهن کجی کنند!