دلم برای سر به هوا بودن تنگ است...
چه مسخره بازاریست این زندگی ، که از تو هر انتظاری می رود جز اینکه خودت باشی...
دلم میخواهد یک روز که طول و عرضش به اندازه ی ماهها باشد برای خودم...برای خودت...برای خودمان آنقدر زندگی کنیم که چشم هایی که نمی توانند ببینند بترکد...من آدم ِ برای دیگران بودن نیستم...آدم ِحرف و حدیث...آدم ِ اینکه مزاق فلانی چه چیزی را می پسندد و دماغ بهمانی از این و آن کار گندیده میشود...آدم ِ روزمرگی...آدم ِتلفن...آدم ِ اینها نیستم...آدم ِ آنها هم نمیشوم!
من یک روزگاری برای خودم آدمی بودم! استفراغم میگرد از اینکه بخواهم چگونه قدم برداشتنم را برای کسی-کسانی بنویسم...توضیح بدهم...من دخترک حواس پرت خودم را می خواهم که بابا بهش می گفت ملا لغتی! و حالا باید بترسد از اینکه دهانش باز می شود نرنجد فلانی و نگیرد دل آن یکی...به درک! حالم از این همه رابطه های موازی به هم می خورد که فقط وقتهای منفعت متقاطع می شوند!
من آدم ِ شناختم! و از اینکه بشناسم بیشتر ، حالم به هم می خورد ...
دلم تنگ شده...برای اینکه نمی توانم فردا را پیش بینی کنم...هوای فردا سرد است یا گرم؟ باران قرار است ببارد یا نه؟ به من چه؟ وقتی هیچ وقت چتری نداشته ام...
کاش می شد...دلم خیلی « کاش » ها می خواهد...
دندانم درد میکند...کاش میشد بعضی دندانها را کشید!!
بهار تازه ۱۱ روزش شده...هنوز به بغل من عادت ندارد...هنوز کسل است و زیاد می خوابد...هنوز کش میاید اندامش...چه بوی خوبی میدهد...کاش همینجور بماند و کاش بتوانم همینجور نگاهش کنم...هی...هی...
هیچ وقت اینقدر دوستش نداشتم...