کاش زندگی آدم هم مثل این صفحه ی مدیریت کاربری توی وبلاگها، پایین هر پست دکمه ی ویرایش و حذف داشت! اونوقت…آره…من خیلی پُست ها تو زندگیم داشتم که نیاز به ویرایش داشتن یا حتی حذف!
از خودم بدم میاد! آخه این خودم همون " خود " ی نیست که می شناسم…خیلی عوض شده…خیلی…اونقدر که دیگه نمی شناسمش…قبلنا می دونستم که در مقابل هر موردی چه عکس العملی خواهم داشت…اون وقتا که هنوز به این درجه از نشناختن خودم نرسیده بودم تصمیماتم فوق قوی بود! یعنی هیچ نیرویی جز نیروهای ماورائی و اهورایی نمی تونستن در مقابل تصمیماتم خللی وارد کنن…اما…حالا به مرزی رسیدم که اصلا نمی دونم چی می خوام! این ندونستن داره سخت منو آزار می ده…هیچ کسی هم نمی تونه کمکم کنه…هیچ کس...
دلم می خواد هزار کار جدید رو شروع کنم…اما … نمی دونم چرا مدام این فکر لعنتی میاد توی ذهنم که فرصتی برای اتمامشون ندارم و به همین خاطر بی خیالشون می شم …من دارم اذیت میشم…در لحظاتی که زندگی رو خیلی دوست دارم و برای اطرافیانم می میرم ، دارم از درون به عدم می رسم!...
خدایا می بوسمت ، یه جرعه کمک لطفا!
این روزها
تنهایی زیاد سعی می کند
تا خودش را بچسباند به من ،
بی حیا!
اصلا نگاه نمی کند که من
با عقربه ها عشقبازی می کنم
تا لحظه ای برسد که آسمان
می خواهد تاریک شود
و خانه ی دل من
از التهاب دیداری
روشن!
حتی خرسهای کوچک صورتی هم
که به مهره های پرده ی جلوی در آویزانند
گهگداری به من نیشخند می زنند!
به جهنم ! بگذار چشمشان در آید!
راستی ،
یک چیز جالب ،
غذاهایم اصلا شور نمی شوند
حتی
وقتی که به فکر نمک خنده هایت
دلم قیلی ویلی می رود
و یا زمانی که دلم
شورت را می زند
بی دلیل!
ناراحت نیستم از اینکه
خانه ام را اداره می کنم فقط ،
که عشقترین کار حفاظت از معدنیست
که بوی عطر 212 تو در آن پیچیده
و عکسهایی بر دیوارهای آن است
که من هستم
در
کنار
تو...