۳۹

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !
پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند

آیا ما هم میتوانیم چنین ارزیابی از کار خود داشته باشیم؟  

 

---------------------------------------- 

اما بعضی اوقات شرایط به عملکرد ما بستگی ندارن! 


۳۸

بابا نمیدونی چقدر دلم هوس کلاسهای پیاده رو رو کرده...کلاسهایی که هر روز صبح از سرویست میزدی تا منو ببری مدرسه و در طول راه چون قدم میزدیم و برام هر روز از یه چیزی صحبت میکردی و یه سری مسائلو بهم یاد میدادی اسمشو گذاشته بودیم « کلاسهای پیاده رو» ... این کلاسها تا دبیرستان ادامه پیدا کرد...یادش بخیر...بعدشم که هر از گاهی که با هم می رفتیم بیرون دوتایی بازم برگزار میشد! اما بابا...حیف که الان روم نمیشه بهت بگم...کاش توی اون کلاسات یه چیزی رو جا نمینداختی! کاش یادم میدادی بعضی اوقات لازمه که بدجنس باشم...این سرفصل هیچ کدوم از درسات نبود...

دومین سالگرد...

هیچ یادتان هست آقا؟ 

میخواستم یک روز بانویتان بشوم...  

میخواستیم عصرانه هایمان را 

 با کمی درویش مسلکی عجین کنیم 

میخواستیم ردای سادگی بپوشیم و هفت شهر عشق را  

پیاده ی پیاده پا بزنیم؟! 

یادتان هست اصلا؟ 

که روزگاری موهایم را لای قلمم می پیچیدم  

و به شما کجکی می خندیدم  

و خدا شعر را به بطن کوچکم 

هدیه میکرد 

و طبیعی ترین واژه های عشق را 

برایتان به دنیا می آوردم؟ 

 

شما را به خدا یادتان هست 

تخت کوچک حیاط خانه بابا و مامان 

که من و شما می نشستیم رویش 

و فقط می خندیدیم  و 

گاهی چقدر غصه هایمان گریه می کردند؟ 

ای آقا... 

توی این فردای آن روز بزرگ 

چه حرفها می زنم من ها؟!! 

اما خب دهانم را که نمی توانم ببندم 

می شود؟ 

آقا بانویتان شدم بی هیچ ردخور 

 با یک دنیا دلهره و آشوب 

آقا ، آقایم شدید بی هیچ شکی 

با یک آسمان التهاب ... 

 

آقا ، بانویتان می مانم 

به همان اسم مقدستان قسم 

که حضرت نفسهای من هستید 

بانوی خانه تان هستم همیشه 

تا زمانی که اجازه دهید 

بانوی قلبتان هم  

بمانم... 

 

....................................... 

دومین نمره بیستمان مبارک!  

 

                                              به یمن سالگرد نازنین هم سقف شدنمان... 

۳۷

دلم میخواهد شعر ببافم و  

بر تن رویاهای نیمه خفته ام  

لباسی از غزل عشق بپوشانم... 

حیف که گفتن از شعر نتوانستن 

مثنوی هفتاد من این روزهای من است...