۱۵

 

این روزها زیاد نغمه شده ام...دوباره نغمه ای به همان شدت رویایی ، خیالباف و... این نغمه را اما اصلا دوست ندارم! انگار با من غریبه است...هزاران فرسنگ بین ما فاصله...یکی من را دوباره « من » کند!!

 

۱۴

روایتی از چند روز تا یک روز!

من از اینجا ٬ از پشت این پنجره ٬ از لابه لای پرده کرکره های باریک باریک آویزان شده که خاک میانشان نشسته ٬ من از خم شدن ِ خودم در این لحظه بر روی این میز ِ سفید بزرگ که در جای جایش لکه های جوهر به چشم میخورد ٬ از صندلی چرم قهوه ای رنگی که کمرم را درد می آورد از ۸ ساعت تکیه زدن بر آن ٬ از همین جا به جاهایی فکر می کنم که خاطره هایی از ما ٬ از من و تو ٬ از دخترک و پسرکی که روزی مال هم نبودند و بزرگترین دغدغه شان منگنه خوردن نام هاشان بود ٬ در خود جای داده است...

ساعت ۲۰/۱۶ است و من بیقرارم تا این ۱۰ دقیقه هم طی شود تا بدوم در دلم ولی در قامت یک خانم باوقار ٬ شایسته قدم بردارم تا به تو برسم که منتظرمی ٬ تا با هم برویم به آنجایی که بزرگترین خاطره هامان را در خود دارد...خاطره هایی که هیچ کدام از خیابانهای تهران ندارند.شادیها و غم ها و اشک ها و لبخندهایی که برای خودشان هر کدام قصه ی هزار و یکشبند...

می خواهم پر بکشم تا تو...با اینکه ۱۰ ماه از هم سریمان می گذرد اما هنوز قلبم تاپ تاپ می کند تا نگاه تو را ببینم و دست در دست هم راهی شویم تا هر جا که مهم نباشد! هنوز هم مهم « با هم بودنمان » است و خواهد ماند...

این همه نوشته ام و هنوز ۴ دقیقه مانده...

روزی دیگر !

آن روز پریروز بود ٬ امروز سه شنبه ی آخر سال...ساعت مهم نیست...۲ ساعت مانده تا تو! شدیدا گرسنه ام و به گمانم صدای زنگ در آمد که نوید سیر شدن دل من است!!! امروز بیکار بودیم...روحمان هم همینطور...خودم را می گویم راستی!

ساعت ۱۵/۱۳ است...امروز به یمن ترقه ها و نارنجک ها قرار است ۱۵ آزاد شویم! هنوز خانه مان بوی عید نگرفته به جز سبزه هایش که هی دارند قد می کشند! هنوز مانده تا خانه مان حسابی تکانده شود!

شب عید !

در تب و تابیم...ماهی...سبزی پلویی که برای اولین بار یاد می گیرم بپزم...و شوریده ای که با عشق می خوریمش! غش می کنم تا خواب ببینم! خوابهایی که مدتی است دوست ندارمشان...تصاویر موهومی که معناهای زیادی دارند!

امروز...

تمام شد...اولین عید در این خانه ی نقلی کوچک ٬ با سفره هفت سین و بالشتکهایش که پدرم را در آوردند! دومین عیدی که همسر بودیم...سومین عیدی که به نام هم بودیم...یک عید دیگر هم بود که در التهاب بودیم تا به این سال نویی برسیم که دست در دست هم مقلب القلوب بخوانیم و اولین شیرینی را از نگاه هم بگیریم...

جایم در خانه ی پدری خالی بوده...فکر نمی کردم آنقدر معلوم باشد که پدر سر سفره اشک ریخته باشد...

خدایا ما را حفظ کن!از همه چیز...