۲۳

هیچ کس مرا به حال خودم نمی گذارد! حال گذار این روزهایم...اصلا هیچ کس نمی فهمد من حال گذار دارم خب! هی یک چیزهایی به پر و پایم می پیچد و دست و دلم را به هم گره می زند ، آنهم کور!

من حالم خوب است ، آنقدر خوب که می خواهم خدا را بغل کنم...شب و روز از نجواهای عشق بهره مندم و این یعنی که من در آغوش امن پروردگار آسوده ام...اما...این اما را نه خودم می دانم و نه هیچ کس!

...

۲۲

از دو دسته آدم بدم می آید :

آنهایی که بدون نگاه به شناسنامه شان حرف می زنند

آنهایی که بدون توجه به ابعاد دهانشان !

اگر این دو با هم جمع شود؟!

خیلی دلم گرفته از خیلیا...

۲۱

 

یکی بود یک روز...یکی که زیاد فکر می کرد...خیال داشت با فکرهایش همه ی دنیا را بگیرد! همه ی دنیا را که نه ، انگار می کرد برای خودش می تواند ترانه هایی را بسازد که روزی قشنگترین اتفاقات آنها را زمزمه کنند...

یکی بود یک روز...یکی که ترانه هایش را سپرد دست باد...بعضی هاشان را خدا غلط گیری کرد...با بعضی دیگرشان فرشته ها رقصیدند...چه باران قشنگی هم می بارید از برکت مهر قبولی ترانه هایش!

یکی بود یک روز...یکی که وقتی ترانه هایش افتادند در سطل زباله ، خط کشید به روی همه ی دفترهایش و قلم هایش را شکست! به ذهن رنجورش نرسید که شاید بتواند ترانه های آشغالی اش را بازیافت کند!

یکی بود یک روز...یکی که یادش رفت نت ها را چگونه می نوشت...بین چنگ و دولا چنگ و لا و فا گیر کرد...سیم ها اذیتش کردند...آنقدر فشارش دادند که یادش رفت سازش را بد کوک کرده...آنجا گیر کرد تا روحش مرد!

یکی بود یک روز...یکی که توی عکسها می دید که زمانی می خواست بزرگ باشد...بزرگ شد اما نفهمید...آنقدر خودش را کوچک کرد که پیش دلش هم آبرو نداشت...

یکی بود یک روز...یکی که حالا دیگر اصلا دفتر ندارد...اگر دقیقه ای حتی مداد به دست بگیرد انگشتانش از درد می ترکند...آن یکی حالا در نوشته ها می خواند که روزگاری برای خودش کسی بود!

یکی بود یک روز...کدام روز؟!