خانه عناوین مطالب تماس با من

در من حلول می کند هر لحظه حس ناب!

در من حلول می کند هر لحظه حس ناب!

پیوندها

  • روح ربا
  • کرگدن
  • پشت این پنجره باران قشنگیست گلم

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • گاهی دلم برای خودم تنگ...!
  • می بوسم دستان خالقت را ؛ که چنین آفرینشی فقط از او برمی آید...
  • [ بدون عنوان ]
  • امروز من...بیست و پنجمین روز آذر برای بیست و هفتمین بار...
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • دوباره قلم در دستانم رقصید!
  • یا برهان
  • سومین سال...
  • [ بدون عنوان ]
  • کاش...
  • بهار
  • خانه تکانی...دوباره عید!
  • مبارکمان...

بایگانی

  • فروردین 1391 1
  • خرداد 1390 1
  • دی 1389 1
  • آذر 1389 2
  • آبان 1389 1
  • اردیبهشت 1389 5
  • فروردین 1389 2
  • اسفند 1388 1
  • دی 1388 2
  • مرداد 1388 2
  • تیر 1388 3
  • خرداد 1388 3
  • اردیبهشت 1388 4
  • فروردین 1388 1
  • اسفند 1387 1
  • دی 1387 1
  • آذر 1387 2
  • آبان 1387 1
  • مهر 1387 4
  • شهریور 1387 3
  • مرداد 1387 4
  • تیر 1387 3
  • خرداد 1387 1
  • اردیبهشت 1387 2
  • فروردین 1387 2
  • اسفند 1386 1
  • بهمن 1386 2
  • دی 1386 3
  • آذر 1386 5
  • آبان 1386 2

آمار : 47341 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • ۳۴ دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 10:15
    رجز خوانی های یک عدد دونده ی زمان! یک روز چشمهایت را بالاخره در می آورم...یک روز که آنقدر دلت بخواهد سلانه سلانه راه بروی و به نگاه من چنگ بیندازی...یک روز که آنقدر به آنچه دلم می خواهدها برسم که نیم نگاهی هم به تو نیندازم عقربه های همیشه نامیزان... سرزنده بودن هیچ ربطی به دل ندارد...به جسم ندارد...به روح ندارد...حالا...
  • ۳۳ چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 16:02
    مامانی هم رفت... و این ماییم این روزها ، که هنوز لباس عزا در نیاورده ،دوباره مشکی پوشیدیم... و من، که چقدر حالم بد است و هیچ کس نمی فهمد...هیچ کس...حتی تو : خدا!
  • ۳۲ پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1387 13:31
    ۵شنبه ها را به دنیا هم نمیدهم! وقتی خاک زمان را بخوری و ۱۲ ساعت از زندگی شب و روزی ات را در فراق خانه بمانی ، برای ۵ شنبه های مال ِ خودت می میری!می میری تا بفهمی زندگی هنوز هم قشنگ است...
  • ۳۱ شنبه 18 آبان‌ماه سال 1387 10:26
    خیلیا اومده بودن...خیلیا که من به عمرم شاید ندیده بودمشون..."بابادو" رفت...آروم بگیر "بابادو"ی عزیزم...چقدر زود دلم برای " الحمدالله " گفتنات تنگ شد...چقدر زود...چقدر زود هوای " چطوری دخترم " گفتنات به سرم زد...چقدر زود دلم خواست سر به سرم بذاری...اذیتم کنی...بهم بگی تو آخه از...
  • ۳۰ سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1387 13:02
    دارم زور می زنم درس بخوانم...نفسم می گیرد از میل به پیشرفت اما نفسم در نمی آید وقتی واژه ها را یکی یکی قورت میدهم! چقدر قانون را فهمیدن سخت است!
  • ۲۹ یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1387 11:14
    علیرضا افتخاری، خواننده خوش صدای کشورمان، مهریه دختر بزرگش را حفظ 450 غزل از حافظ شیرازی و مهریه دختر کوچکش را حفظ 16 جزء از قران کریم قرار داده است که تا کنون داماد بزرگش 350 غزل حفظ کرده و داماد کوچکش 8 جزء از قرآن کریم را حفظ کرده است.
  • ۲۸ دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 17:06
    جایی خواندمش ، قشنگ بود : روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او سجاده اش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: "هی!!! چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟" مجنون به خود آمد و گفت: "من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم، تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی؟!
  • ۲۷ شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 19:12
    باید روزی سه بار « دایجستیو » بخورم ؛ بلکه لغات ذهنم هضم شوند!
  • ۲۶ پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 12:08
    ماه رمضان... همیشه اونقدر دوستش دارم که نفسم در سینه حبس میشه... امسال اما نمی دونم چرا از لحظه هاش بیشتر لذت می برم...شاید به خاطر بیماری هایی باشه که طی یک ماه گذشته دچارش شدم...شاید... صبح ساعت ۴ و ۳۵ دقیقه با آلارم ملایم موبایل بیدار میشم...اولین کار اینه که آقای همسرو تکون بدم تا چشماشو باز کنه...می دوم توی...
  • ۲۵ یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 12:47
    اعتقاد ات تبتی ها به شناخت درون بسیار جالب است تا جایی که اگر کسی زمان تولد خود را بدقت حتی به ساعت و ثانیه بداند تسلسل روح وی را در کالبد ها ی گذشته و آینده تشخیص خواهند داد. این ؛ یکی از آزمونهای دلای لاما( از کاهنان برجسته آنهاست ) است برای این آزمون زمان بگذارید از آن لذت خواهید برد دلای لاما توصیه میکند که آن را...
  • ۲۴ یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 15:21
    درد را از هر طرف که بخوانی درد است... و همین درد بی معنی (!) مدتیست کلافه ام کرده...خدایا ماه رمضانت آمد و من هنوز نتوانسته ام درد را کنار بزنم...کمک...دردی که : هر روز به شکلی بت عیار برآمد /// قیافه هایش فرق می کند اما ... درد است دیگر... . . . درد بگیری از بس درد درد کردی!!!
  • ۲۳ دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1387 10:26
    هیچ کس مرا به حال خودم نمی گذارد! حال گذار این روزهایم...اصلا هیچ کس نمی فهمد من حال گذار دارم خب! هی یک چیزهایی به پر و پایم می پیچد و دست و دلم را به هم گره می زند ، آنهم کور! من حالم خوب است ، آنقدر خوب که می خواهم خدا را بغل کنم...شب و روز از نجواهای عشق بهره مندم و این یعنی که من در آغوش امن پروردگار آسوده...
  • ۲۲ چهارشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1387 10:51
    از دو دسته آدم بدم می آید : آنهایی که بدون نگاه به شناسنامه شان حرف می زنند آنهایی که بدون توجه به ابعاد دهانشان ! اگر این دو با هم جمع شود؟!
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 08:34
    خیلی دلم گرفته از خیلیا...
  • ۲۱ چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1387 10:00
    یکی بود یک روز...یکی که زیاد فکر می کرد...خیال داشت با فکرهایش همه ی دنیا را بگیرد! همه ی دنیا را که نه ، انگار می کرد برای خودش می تواند ترانه هایی را بسازد که روزی قشنگترین اتفاقات آنها را زمزمه کنند... یکی بود یک روز...یکی که ترانه هایش را سپرد دست باد...بعضی هاشان را خدا غلط گیری کرد...با بعضی دیگرشان فرشته ها...
  • ۲۰ شنبه 29 تیر‌ماه سال 1387 11:07
    نمی توانم باور کنم...هر چند چیز نوینی نیست مردن...مردن یک ستاره...یک صدا...یک هنر... مال خیلی دورترهاست خانه ی سبز اما یادش همیشه در ذهنهامان سبز است...هامون را که بارها و بارها با پدر تکرارش کردیم...وای سرم دارد گیج می رود...شوک بود...خیلی بزرگ...یادش گرامی زمانی که با صدایش در دکلمه شعرهای سهراب ، در اتاق کوچکم...
  • ۱۹ دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1387 18:40
    فیلم رو گذاشتم...مال دو سال پیش بود...دقیقا دو سال و ۱۶ روز پیش...نقش اصلیهاش من بودم و تو...همه می خندیدن...حتی من و تو...اما نمی دونم چرا یهو صورت من خیس شد...چقدر لاغرتر بودم...خنده هام یه فرم دیگه بود...موهام چقدر مشکی ، بلند، لخت!موهای تو تعدادشون بیشتر! وقتی خندیدم احساس کردم چقدر بچه بودم...بلند شدم و توی آینه...
  • ۱۸ سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1387 08:39
    دلم میخواست مادربزرگهایی داشتم از آنهایی که همه دلشان می رود برای اینکه هم صحبتشان شوند...اما من از به دنیا آمدنم تنها یک مادربزرگ داشتم...مادربزرگی که حالا خیلی وقت است مریض است و اصلا عاطفه اش را انگار بلد نیست خرج کند... من دلم مادربزرگی می خواهد که لحظه شماری کنم تا امروز برسد و اولین نفر باشم که تبریک گوی احترام...
  • ۱۷ شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1387 18:35
    باورم نمیشود مرد عاشقانه ها برای همیشه آرام گرفت...مرد کتابهای قشنگ...واژه های بکر... با کتابهای نادر ابراهیمی زندگی کردم... نامه های کوتاه به همسر ش را ۴۰ بار خواندم! عاشقانه اش را نفس کشیدم و آتش بدون دود ش را مدتی بود تازه که بو می کشیدم...و چه دیر... ناراحتم...حتی اگر از سفری سه روزه شادابی با خودم آورده...
  • به خاطر ۲۰/۲/۸۶... جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1387 10:20
    یکسال می تواند هیچ چیز نباشد اما... یکسال می تواند برای وقتهایی که دلت می لرزد برای گرفتن یک دست ، برای دید زدن بدون قایم باشک بازی یک نگاه ، هزار سال باشد! . . . یکسال برای ما پر بود از " ما " ، از لحظه هایی که سرهامان را روی یک بالش گذاشتیم و در نور کمرنگ اتاق به صدای شجریان و ناظری گوش دادیم...پر بود از اوقاتی که...
  • ۱۶ سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1387 09:19
    هنوز بلد نبودم بنویسم "ایران" که نقشه‌اش را نشانم دادند.توپ رنگارنگی را برایم خریدند و گفتند:این یعنی همه‌ی دنیا...و میان آن همه‌ی دنیا ، آبی‌هایش را بیشتر نگاه کردم؛ چون هنوز بلد نبودم بنویسم دریا،خلیج ... دنیا را می‌چرخاندم و از تلاقی رنگ‌هایش خنده‌ی کوچکی تمام کودکی‌ام را پر می‌کرد.اما زیر پاهای گربه‌ای خوابیده،...
  • ۱۵ دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 22:40
    این روزها زیاد نغمه شده ام...دوباره نغمه ای به همان شدت رویایی ، خیالباف و... این نغمه را اما اصلا دوست ندارم! انگار با من غریبه است...هزاران فرسنگ بین ما فاصله...یکی من را دوباره « من » کند!!
  • ۱۴ پنج‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1387 11:19
    روایتی از چند روز تا یک روز! من از اینجا ٬ از پشت این پنجره ٬ از لابه لای پرده کرکره های باریک باریک آویزان شده که خاک میانشان نشسته ٬ من از خم شدن ِ خودم در این لحظه بر روی این میز ِ سفید بزرگ که در جای جایش لکه های جوهر به چشم میخورد ٬ از صندلی چرم قهوه ای رنگی که کمرم را درد می آورد از ۸ ساعت تکیه زدن بر آن ٬ از...
  • ۱۳ یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 15:01
    برای تو یگانه ترینم... : گندم صورتم برای قد کشیدن؛ نیازمند خنده ی نگاه توست بر من بتاب؛ بی ابر بی باد بی آنکه فاصله ای حتی ثانیه ای مرا از تو دریغ کند...
  • ۱۲ شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1386 12:49
    کاش زندگی آدم هم مثل این صفحه ی مدیریت کاربری توی وبلاگها، پایین هر پست دکمه ی ویرایش و حذف داشت! اونوقت…آره…من خیلی پُست ها تو زندگیم داشتم که نیاز به ویرایش داشتن یا حتی حذف! از خودم بدم میاد! آخه این خودم همون " خود " ی نیست که می شناسم…خیلی عوض شده…خیلی…اونقدر که دیگه نمی شناسمش…قبلنا می دونستم که در مقابل هر...
  • ۱۱ یکشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1386 12:11
    این روزها تنهایی زیاد سعی می کند تا خودش را بچسباند به من ، بی حیا! اصلا نگاه نمی کند که من با عقربه ها عشقبازی می کنم تا لحظه ای برسد که آسمان می خواهد تاریک شود و خانه ی دل من از التهاب دیداری روشن! حتی خرسهای کوچک صورتی هم که به مهره های پرده ی جلوی در آویزانند گهگداری به من نیشخند می زنند! به جهنم ! بگذار چشمشان...
  • ۱۰ پنج‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1386 10:04
    سلام بر کودکی ... سلام بر دنیای ابرهای سرگردان که این روزها نه ، بلکه روزهای زیادیست در یادش هستم... گذشت...گذشت و نامش شد گذشته...و می گویند که باید گذشت...اما نمیشود از روزگارانی که خدای دخترکی 5 ساله ، ابری بزرگ بود در آسمانی تماما آبی...ابری که چشم داشت...ریشی بلند و سفید...چشمانی خندان...و لبانی متبسم تر از ایام...
  • ۹ پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 10:25
    سفید هستم اما نه مثل برف ... من با « ها » کردنِ تو زنده می شوم...
  • ۸ سه‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1386 14:51
    موهایم را برایت می بافم چهل قصه لا به لایشان خوابیده ؛ و در هیچ کدامشان نه منی هست... نه تویی... و نه هیچ چیز دیگر... موهایم را برایت آشفته می کنم گیر می کنی در راهروهای پیچ در پیچش که در انتهای هیچ کدام نه منی می بینی... نه تویی... و نه هیچ چیز دیگر... موهایم را... نه موهایم را می خواهم و نه تاب آن را و نه بافته هایی...
  • ۷ سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 13:35
    مورچه ها از تنم بالا و پایین می روند... زمان گازم می گیرد... جای نیش روزگار روی بدنم است... مگس کشم گم شده...
  • 66
  • 1
  • صفحه 2
  • 3