خانه عناوین مطالب تماس با من

در من حلول می کند هر لحظه حس ناب!

در من حلول می کند هر لحظه حس ناب!

پیوندها

  • روح ربا
  • کرگدن
  • پشت این پنجره باران قشنگیست گلم

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • گاهی دلم برای خودم تنگ...!
  • می بوسم دستان خالقت را ؛ که چنین آفرینشی فقط از او برمی آید...
  • [ بدون عنوان ]
  • امروز من...بیست و پنجمین روز آذر برای بیست و هفتمین بار...
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • دوباره قلم در دستانم رقصید!
  • یا برهان
  • سومین سال...
  • [ بدون عنوان ]
  • کاش...
  • بهار
  • خانه تکانی...دوباره عید!
  • مبارکمان...

بایگانی

  • فروردین 1391 1
  • خرداد 1390 1
  • دی 1389 1
  • آذر 1389 2
  • آبان 1389 1
  • اردیبهشت 1389 5
  • فروردین 1389 2
  • اسفند 1388 1
  • دی 1388 2
  • مرداد 1388 2
  • تیر 1388 3
  • خرداد 1388 3
  • اردیبهشت 1388 4
  • فروردین 1388 1
  • اسفند 1387 1
  • دی 1387 1
  • آذر 1387 2
  • آبان 1387 1
  • مهر 1387 4
  • شهریور 1387 3
  • مرداد 1387 4
  • تیر 1387 3
  • خرداد 1387 1
  • اردیبهشت 1387 2
  • فروردین 1387 2
  • اسفند 1386 1
  • بهمن 1386 2
  • دی 1386 3
  • آذر 1386 5
  • آبان 1386 2

آمار : 47350 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • ۶ شنبه 17 آذر‌ماه سال 1386 10:40
    از قاصدک زرد بدم می آید از خستگی و درد بدم می آید من تشنه ی گرمای نگاهت بودم از آدم دلسرد بدم می آید! ---------------------- این روزها این « دلسرد »‌ همان آدم توی آینه است!
  • ۵ دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 12:52
    دلم نمی خواست اینهمه بزرگ بشوم! یعنی اینقدر که به ذهنم برسد باید از روی ساعتها بپرم تا چیزی جا نماند توی یخچال و بوی گند همه ی سطل آشغال را پر کند! نمی دانستم بزرگ شدن این همه سخت است! دلم نمی خواست آنقدر بزرگ شوم که اول از هر چیزی انتظار برود " خانوم " باشم! و دلم لک بزند برای بی محابا شکلک در آوردن، اداهای عجیب و...
  • ۴ پنج‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1386 09:44
    ازلمس واژه های باران خورده ی ذهنم ؛ تو ببین چقدر تا بهار فاصله دارم؟ * سر انگشتان معصوم باد می خورد بر تن رنجور کودک درونم باران روی روسری ام ترانه ی هزار ساله ی لطافت را سر می دهد و من که هنوز پاییز را دوست دارم آرام آرام!
  • ۳ دوشنبه 5 آذر‌ماه سال 1386 09:05
    واژه های پلاسیده ام را با فرغون دستی ام به خیابان می برم... می خواهم حراجشان کنم اما به یادم نمی آیند! بد زمانه ایست وقتی زاییده های ذهنت هم به تو دهن کجی کنند!
  • ۲ چهارشنبه 23 آبان‌ماه سال 1386 08:19
    میگه : جا نیست! میگم : بیا پایین! مثل مگس وایستاده و دستاشو دخیل بسته دور میله! میگه : وایستا بعدی! خون می دوه تو صورتم! : تو باید اینو بگی؟ میگم بیا پایین! تو قسمت خانوما وایستادی حرفم می زنی؟! سه چهار دقیقه بعد... . . . می کشنش پایین! نذاشتم حقمو بخوره...آخه لاغرتر از اونی بود که بخواد از گلوش پایین بره!
  • ۱ سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 13:23
    الف... لام... میم... این است عاقبت انسانی که " ا ل م " کتاب آسمانی را فراموش کرده باشد... --------------------------- پ.ن : اینجا یک جایی است برای خودم...بدون هیچ اتیکت و نقابی...راحت...هر چه قلمم بزاید اینجا می خوابانمش! به کسی هم نامربوط! همین!
  • 66
  • 1
  • 2
  • صفحه 3