درد را از هر طرف که بخوانی درد است...
و همین درد بی معنی (!) مدتیست کلافه ام کرده...خدایا ماه رمضانت آمد و من هنوز نتوانسته ام درد را کنار بزنم...کمک...دردی که : هر روز به شکلی بت عیار برآمد /// قیافه هایش فرق می کند اما ... درد است دیگر...
.
.
.
درد بگیری از بس درد درد کردی!!!
هیچ کس مرا به حال خودم نمی گذارد! حال گذار این روزهایم...اصلا هیچ کس نمی فهمد من حال گذار دارم خب! هی یک چیزهایی به پر و پایم می پیچد و دست و دلم را به هم گره می زند ، آنهم کور!
من حالم خوب است ، آنقدر خوب که می خواهم خدا را بغل کنم...شب و روز از نجواهای عشق بهره مندم و این یعنی که من در آغوش امن پروردگار آسوده ام...اما...این اما را نه خودم می دانم و نه هیچ کس!
...
از دو دسته آدم بدم می آید :
آنهایی که بدون نگاه به شناسنامه شان حرف می زنند
آنهایی که بدون توجه به ابعاد دهانشان !
اگر این دو با هم جمع شود؟!
یکی بود یک روز...یکی که زیاد فکر می کرد...خیال داشت با فکرهایش همه ی دنیا را بگیرد! همه ی دنیا را که نه ، انگار می کرد برای خودش می تواند ترانه هایی را بسازد که روزی قشنگترین اتفاقات آنها را زمزمه کنند...
یکی بود یک روز...یکی که ترانه هایش را سپرد دست باد...بعضی هاشان را خدا غلط گیری کرد...با بعضی دیگرشان فرشته ها رقصیدند...چه باران قشنگی هم می بارید از برکت مهر قبولی ترانه هایش!
یکی بود یک روز...یکی که وقتی ترانه هایش افتادند در سطل زباله ، خط کشید به روی همه ی دفترهایش و قلم هایش را شکست! به ذهن رنجورش نرسید که شاید بتواند ترانه های آشغالی اش را بازیافت کند!
یکی بود یک روز...یکی که یادش رفت نت ها را چگونه می نوشت...بین چنگ و دولا چنگ و لا و فا گیر کرد...سیم ها اذیتش کردند...آنقدر فشارش دادند که یادش رفت سازش را بد کوک کرده...آنجا گیر کرد تا روحش مرد!
یکی بود یک روز...یکی که توی عکسها می دید که زمانی می خواست بزرگ باشد...بزرگ شد اما نفهمید...آنقدر خودش را کوچک کرد که پیش دلش هم آبرو نداشت...
یکی بود یک روز...یکی که حالا دیگر اصلا دفتر ندارد...اگر دقیقه ای حتی مداد به دست بگیرد انگشتانش از درد می ترکند...آن یکی حالا در نوشته ها می خواند که روزگاری برای خودش کسی بود!
یکی بود یک روز...کدام روز؟!
نمی توانم باور کنم...هر چند چیز نوینی نیست مردن...مردن یک ستاره...یک صدا...یک هنر...
مال خیلی دورترهاست خانه ی سبز اما یادش همیشه در ذهنهامان سبز است...هامون را که بارها و بارها با پدر تکرارش کردیم...وای سرم دارد گیج می رود...شوک بود...خیلی بزرگ...یادش گرامی زمانی که با صدایش در دکلمه شعرهای سهراب ، در اتاق کوچکم زندگی ها می کردم...غم دارم و هزار بغض نشکسته در گلو...باید « شکیبا » ماند در رفتنش...
خسرو شکیبایی هم مثل دیگر هنرمندان دیر به یاد آورده شد...وقتی که دیگر نبود...و چه حیف که اینقدر بی صدا رفت...
فیلم رو گذاشتم...مال دو سال پیش بود...دقیقا دو سال و ۱۶ روز پیش...نقش اصلیهاش من بودم و تو...همه می خندیدن...حتی من و تو...اما نمی دونم چرا یهو صورت من خیس شد...چقدر لاغرتر بودم...خنده هام یه فرم دیگه بود...موهام چقدر مشکی ، بلند، لخت!موهای تو تعدادشون بیشتر! وقتی خندیدم احساس کردم چقدر بچه بودم...بلند شدم و توی آینه ی بزرگ هال زل زدم به خودم...خندیدم...دندونام کمتر معلوم شد!لپام بیشتر قلمبه! اما سایزم هنوز سی و هشته! تو از اون خنده ها می کردی که عاشقش شدم-هستم...
.
.
.
روز عقدمون بود...عقد محضری...
دلم گرفت...خیلی بزرگ شدیم...من چرا این همه خانوم شدم؟!
یاد این افتادم : پیر شدم ، پیر ِ تو ای جوونی...
.
.
.
دیروز این حرفارو برات نوشتم و سریع میل زدم...خیلی وقت بود برات میل نزده بودم...شاید دو سال و نیم!...برام نوشتی...اما برق رفت...برام خوندیش...نمی دیدمت...دلم تنگ شد...آرومم کردی...ما بزرگ شدیم...ما قوی تر شدیم...ما مستحکم تر شدیم...ما تنومندتر شدیم...اما...
.
.
.
خاک بر سرت زندگی که اشکمو بیخودی در آوردی!!!
دلم میخواست مادربزرگهایی داشتم از آنهایی که همه دلشان می رود برای اینکه هم صحبتشان شوند...اما من از به دنیا آمدنم تنها یک مادربزرگ داشتم...مادربزرگی که حالا خیلی وقت است مریض است و اصلا عاطفه اش را انگار بلد نیست خرج کند...
من دلم مادربزرگی می خواهد که لحظه شماری کنم تا امروز برسد و اولین نفر باشم که تبریک گوی احترام نامش هستم...اما من اینچنین مادربزرگی ندارم!
اما...
من مادری دارم که قسم می خورم بهترین ِ مادران روی زمین است...حتی نه یکی از آنها بلکه بهترینشان! اصلا خدا به خاطر مادر من بود که بهشت را به مادرها هدیه کرد...مادر من آنقدر مادر است که می مانم برای هجی کردن نامش...مادر من مادر نیست بلکه من فرشته بودنش را از نگاهش فهمیده ام بارها، آنقدر دوستمان دارد که هیچ کسی اینگونه ما را نمی خواهد...آنقدر فداکار است که واژه های پاک دنیا را باید از خصوصیات او برگرفت...
مادر من ماه است...مادر من به رقم آنکه آنقدر مریض است که گاهی در خلوت برایش ساعتها گریه می کنم بدون اینکه کسی جز در و دیوار و سررسید کوچکم بفهمد اما هیچ کسی این را نمی داند! حتی رخت خوابهای خانه شان هم مادرم را ندیده اند که هنگام کسالت تن به آسایش بسپارد چون برای دیگران وزنه ی سنگینیست...مادر من اما ، خدا را دارد...یادم است دفترچه ی خاطرات سال اول دبستانم را که مادر برایم تهیه کرده بود...به روش آن سالها سوالی بالای سر هر صفحه نوشته بود تا دوستانم جوابگو باشند...و خودم نیز...یک سوال بود: بزرگترین آرزویتان چیست؟ وقتی مادر این سوال را از خودم پرسید گفتم : بزرگترین آرزوی من این است که مادرم به آرزوهایش برسد...هنوز هم ثبت شده بر تن دفترچه...
مادر اسوه است...اینگونه مادری نیست...به خدا نیست...به نام فاطمه قسم نیست...
خدایا آنقدر برایم حفظش کن که به خاطر وجودش بمیرم و نبودش را نبینم...
باورم نمیشود مرد عاشقانه ها برای همیشه آرام گرفت...مرد کتابهای قشنگ...واژه های بکر...
با کتابهای نادر ابراهیمی زندگی کردم... نامه های کوتاه به همسرش را ۴۰ بار خواندم! عاشقانه اش را نفس کشیدم و آتش بدون دودش را مدتی بود تازه که بو می کشیدم...و چه دیر...
ناراحتم...حتی اگر از سفری سه روزه شادابی با خودم آورده باشم...ناراحتم از اینکه دیگر نیست تا کتابهایش را به چشمهایم ببخشم...
روحش شاد...
یکسال می تواند هیچ چیز نباشد اما...
یکسال می تواند برای وقتهایی که دلت می لرزد برای گرفتن یک دست ، برای دید زدن بدون قایم باشک بازی یک نگاه ، هزار سال باشد!
.
.
.
یکسال برای ما پر بود از " ما " ، از لحظه هایی که سرهامان را روی یک بالش گذاشتیم و در نور کمرنگ اتاق به صدای شجریان و ناظری گوش دادیم...پر بود از اوقاتی که من ثانیه ها را آنقدر می شمردم تا سرم گیج می رفت و عقربه می رسید به خانه ی موعودی که انتظارم بوی صمیمیت بگیرد...یا وقتی که بدوم تا تو و ببینم تو را که قدم زنان می آیی به سوی من و فقط با هم برمی گشتیم به خانه ای که با همه ی کوچکی اش ، اتفاقات ، خنده ها و دقیقه های بزرگی را در خود جای داده است...
جان ِ دل...
بی بهانه عزیز...
نازنین همسر...
یکسال گذشت و من هنوز نمی توانم بغض نکنم وقتی فیلم با هم شدنمان را برای هزارمین بار می بینم...وقتی عکسهایمان را می بلعم...وقتی در سکون تصاویر چسبیده بر روی آلبوم، هزار دغدغه و درگیری را برای رسیدن به شکوه ِ یکباره می بینم...
یکسال برای ما خیلی زود گذشت...وگرنه هیچ کس این سرعت را نفهمید...
وقتهایی که زیادی بیکارم مرتب برگشت به گذشته خودش را می چسباند به سر و کله ی ذهنم! گاهی دو سه قطره باران از ابر نگاهم می چکد پایین اما تا یادم می افتد که مبادا کسی مرا ببیند ، آرام می گیرم...
راه درازی بود از " من " تا " تو "...راه درازی بود تا " ما" ... اما خدا خواست و حالا دیگر مثل روزهای اول نمی ترسم از چای دم کردنی که بلد نبودم!
چه سفرها با هم رفتیم و چه سفرها که در ذهنمان جای دادیم و لبخندهای روییده بر روی لبهامان ما را سوق می داد به آینده...
دیگر نه تو آن پسرک ساده انگار دانشجویی که خیال می کرد کار کردن خیلی سخت است و نه من آن دخترک حواس پرتی که از مسئولیتهای یک زندگی کمی تا قسمتی واهمه داشت...
ما یک خانواده ایم که یکسال از بزرگ شدنمان می گذرد!
با تو می مانم تا زمانی که نفسهایم در رفت و آمدند...آنقدر دوستت دارم که هنوز هم تپشهای قلبم نامت را هجی می کنند...
" ما را فقط به خاطر هم آفریده اند
آنسان که خواجه حافظ و شاخه نبات را..."*
* : علیرضا بدیع