۴۳

چقدر برایت غصه می خورم این روزها...آنقدر که غصه تو را میخورم یادم میرود خودم را...شخصیتم را...اشکهایم را که به خاطر غرورم ریختم... 

چقدر در وصفت نوشته ام خدا داند...ولی این روزها که می بینم همه نامت را در بوق و کرنا کرده اند و از سیاهی هایی که در خانه ات اتفاق می افتد می گویند بغضی کال روز به روز بیشتر توی گلویم جمع میشود...من تو را اینگونه ندیده بودم که عکسها نشان میدهد...من تو را اینگونه نشناخته بودم که خبرها میگوید...من تو را اینگونه نمی خواستم...اینگونه که خیال میکنم-نه-خیال نیست،با تمام وجودم احساس میکنم که ضعیف شده ای...که تمام اندامت درد میکند...که آبرویت که برایش جان می دادم دارد می ریزد...که هزار و یک چیز دیگر که لحظه لحظه این زمان های مرا ساخته... 

گفته بودم نام تو از نان شب هم محترمتر بود...گفته بودم که گلایه ای اگر بود به خاطر تو زبانها برایش الکن...گفته بودم خیلی چیزها را...و حالا تو را می بینم و خودم را و خیلی ها که مثل منند... 

من دلم می گیرد حتی بیشتر از یک ابر...من غمگین می شوم وقتی همه خوشحالند که در خانه تو تفرقه ایجاد شده..خوشحالند...و این شادی مرا رنج میدهد... 

من در عشق به تو به دوگانگی رسیده ام...من تو را میخواهم اما فقط تو را... 

ایران من...

۴۲

چقدر این روزها این شعر قیصر ورد زبانم شده...چقدر می فهممش ،بیشتر! چقدر حالم بد است...چقدر ایرانم را دوست دارم و چقدر از من دورش کرده اند...چقدر گریه میکنم و چقدر غصه می خورم...چقدر سکوت میکنم و چقدر در خانه می مانم...چقدر...چقدر حرفهایم کم شده...چقدر عوض شده ام... 

 

دردهای من  

جامه نیستند 

تا ز تن در آورم 

چامه و چکامه نیستند 

تا به رشته ی سخن درآورم 

دردهای من نگفتنی 

دردهای من نهفتنیست... 

دردهای من  

گرچه دردهای زمانه نیست 

درد مردم زمانه است... 

 

۴۱

رای دادن یا ندادن؟ مساله این است!  

بچه بودم...خیلی بچه تر از اون که بخوام بفهمم سیاست پدر و مادر داره یا نه! بابا بهمون یاد داد که اسم این مملکت مثل نون توی سفره حرمت داره...همون سفره ای که باید با احترام میذاشتیمش زمین یا روی میز و اگه احیانا از دستمون می افتاد بسم ا..هی ضمیمش میکردیم!آره...بهمون یاد داده شد که انقلاب با از دست دادن پدر و مادرهای بچه هایی مثل ما به وجود اومده...عکسایی که بابا از درگیریهای اون زمانها گرفته بود منو چسبونده بود به این اسم...این پرچم...و من بارها و بارها و بارها نگاه میکردمشون و هی می پرسیدم...هی تکراری...و دوست داشتم جوابهایی رو که قبلا شنیده بودم باز بشنوم...توی مدرسه روزنامه دیواری درست میکردم و به عکس خیلی از شخصیتها حساس بودم و در راس اونا رو قرار میدادم... 

گذشت... 

دانشگاه خیلی چیزا رو عوض میکنه...صندلیهای سفید کلاسامون اندیشه های سیاه شده ای رو در پشت خودشون پنهان کرده بودن...افکاری که شاید با عقایدی که از بچگی بهشون ایمان آورده بودم در تناقض بودن ولی نمی تونستن منو از اونها دور کنن...کشمکش عجیبی بود ولی همون اسمی که حرمت داره همیشه توی جدالهای منطقی و عقلانی من پیروز میشد... 

دوران دانشجویی بدی داشتم... 

شاگرد اول همیشگی دوران مدرسه...ترم اول از درس زده شد...به خاطر سیستم مسخره آموزشی...از هر چی کتاب درسیه بیزار شد...اما فایده ای نداشت...گاهی با خودش میگفت کاش بین بد و خوب می تونست تشخیص درست بده و بین مجادله رشته و دانشگاه ،با رتبه خوبی که داشت می رفت و توی کلاسای دانشگاه پنجاه تومنی* می نشست! شاید لااقل به حکم اسم دانشگاه می تونست اعتبار بیشتری برای خودش دست و پا کنه...البته از نظر کسانی که دربند نامها هستند!نگاه کن اینجا هم باز بحث اسم بود!! 

نمیخوام وارد خیلی جزئیات بشم...اون چیزایی که دیدم و گاهی این اسم حرمت دار برام لکه دار شد! ولی... 

نمیتونم بپذیرم...نمیتونم و نمی خوام که عزت قشنگترین اسم بچگیهام زیر سوال بره...کاش بشه که هممون بتونیم به  سرنوشت خودمون احترام بذاریم و انگشتهامون روز ۲۲ خرداد رنگی بشه!

۴۰

خونه اول خواهرم اینا رو خیلی دوست داشتم همینجور که الان دارم! هنوز وقتی از اون کوچه رد میشم پرده گلبهی اتاق خوابشون که ندا گذاشت برای صاحبخونه جدید منو می بره به یه وادی دیگه...یادش بخیر...اونجا خواب آرومتر...کتاب خوندن معنادارتر اصلا بیهوده چرخیدنش هم قشنگ بود! نمیدونم چرا حتی با در و دیوار اونجا هم اخت بودم!نمی دونم...شاید به خاطر اون پنجره بود...پنجره ای که میدیدم خواهرم بعد از رفتن همسرش یا من یا مامان پشت اون برامون دست تکون میداد تا از خم کوچه محو بشیم...و من توی فرداها خودمو می دیدم کنار یه پنجره ای که شبیه اون بود!

خونه خودمونو خیلی دوست دارم...خودم خواستم که اونجا کلبه کوچیکمون نشه...اما دلم پنجره میخواد...پنجره هایی که رو به هیچ مسیری باز نشه و معنای انتظارو نتونه هجی کنه و لذت چشم به راه دوختن رو نتونه بهت بده پنجره نیست که یه شیشه ی معمولیه... 

آره...

۳۹

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !
پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند

آیا ما هم میتوانیم چنین ارزیابی از کار خود داشته باشیم؟  

 

---------------------------------------- 

اما بعضی اوقات شرایط به عملکرد ما بستگی ندارن! 


۳۸

بابا نمیدونی چقدر دلم هوس کلاسهای پیاده رو رو کرده...کلاسهایی که هر روز صبح از سرویست میزدی تا منو ببری مدرسه و در طول راه چون قدم میزدیم و برام هر روز از یه چیزی صحبت میکردی و یه سری مسائلو بهم یاد میدادی اسمشو گذاشته بودیم « کلاسهای پیاده رو» ... این کلاسها تا دبیرستان ادامه پیدا کرد...یادش بخیر...بعدشم که هر از گاهی که با هم می رفتیم بیرون دوتایی بازم برگزار میشد! اما بابا...حیف که الان روم نمیشه بهت بگم...کاش توی اون کلاسات یه چیزی رو جا نمینداختی! کاش یادم میدادی بعضی اوقات لازمه که بدجنس باشم...این سرفصل هیچ کدوم از درسات نبود...

دومین سالگرد...

هیچ یادتان هست آقا؟ 

میخواستم یک روز بانویتان بشوم...  

میخواستیم عصرانه هایمان را 

 با کمی درویش مسلکی عجین کنیم 

میخواستیم ردای سادگی بپوشیم و هفت شهر عشق را  

پیاده ی پیاده پا بزنیم؟! 

یادتان هست اصلا؟ 

که روزگاری موهایم را لای قلمم می پیچیدم  

و به شما کجکی می خندیدم  

و خدا شعر را به بطن کوچکم 

هدیه میکرد 

و طبیعی ترین واژه های عشق را 

برایتان به دنیا می آوردم؟ 

 

شما را به خدا یادتان هست 

تخت کوچک حیاط خانه بابا و مامان 

که من و شما می نشستیم رویش 

و فقط می خندیدیم  و 

گاهی چقدر غصه هایمان گریه می کردند؟ 

ای آقا... 

توی این فردای آن روز بزرگ 

چه حرفها می زنم من ها؟!! 

اما خب دهانم را که نمی توانم ببندم 

می شود؟ 

آقا بانویتان شدم بی هیچ ردخور 

 با یک دنیا دلهره و آشوب 

آقا ، آقایم شدید بی هیچ شکی 

با یک آسمان التهاب ... 

 

آقا ، بانویتان می مانم 

به همان اسم مقدستان قسم 

که حضرت نفسهای من هستید 

بانوی خانه تان هستم همیشه 

تا زمانی که اجازه دهید 

بانوی قلبتان هم  

بمانم... 

 

....................................... 

دومین نمره بیستمان مبارک!  

 

                                              به یمن سالگرد نازنین هم سقف شدنمان... 

۳۷

دلم میخواهد شعر ببافم و  

بر تن رویاهای نیمه خفته ام  

لباسی از غزل عشق بپوشانم... 

حیف که گفتن از شعر نتوانستن 

مثنوی هفتاد من این روزهای من است...

۳۶

خب... 

۱۶ روز از بهار گذشت...به همین سادگی به همین خوشمزگی! 

دومین سال رو توی خونه کوچیک و نقلیمون توی پذیرایی تماما صورتیمون کنار هفت سین جمع و جور فیروزه ایمون و دست در دست همدیگه با یه عالم دعاهای خوب تحویل کردیم...تو لباسهای نو و من لباسهای جدید پوشیدیم...تو دعا کردی و من آمین گفتم...ازم خواستی دعا کنم اما میدونی که همیشه خواسته های من از اون بالاییه نجواگونه هست...و اگه بخواد با صدای کمی تا قسمتی بلندتر ادا بشه همینطور اشکه که میان پایین...خدا رو برای داده و نداده هاش شکر کردیم...منتظر شدیم تا صدای بامب تحویل سال رو بشنویم یا لااقل ناقاره زنهای حرم آقا احساساتیمون کنن ولیکن زهی خیال باطل! توی سکوت همدیگه رو بوسیدیم و بازم فهمیدیم که امن ترین جا ، آغوش گرمیه که داریمش...و شیرجه زدیم به سمت تلفن...شکلات به دست...با همه ایل و تبار نزدیک...همه ی اونایی که یه روزی تا قبل از این دو سال باهاشون بودیم و سر سفره هفت سین صدای مقلب القلوب بابای خونه بود که می اومد...و بعد...عکسهایی بود که مارو توی حافظه ی دوربین ثبت کرد...خنده های کجکی...لبخندهای سینمایی...قهقهه های راستکی! و ما شدیم خاطره...توی ذهن خسته تقویم ها داریم از خودمون ردپا جا می ذاریم...کاش جای پاهامون روی زمان بمونه...اونم خیلی قشنگ! 

  

و عصر که راهی خونه پدری شدیم...اتاق دخترانگیهایم که دیگه کاملا متفاوت شده...و شبی که گفتیم و خندیدیم و من یواشکی قبل از اومدن همه مهمونا ، توی اتاق مامانی و بابادو که خونه تکونی کرده و تمیز بود ، تنهایی ، کلی باهاشون حرف زدم...عیدو تبریک گفتم اما امان از این بارش بارون چشما! و دیدم که مرد نازنین من اومد و همراهیم کرد و گذاشت آروم بشم...و مامان که فهمید من ابری شدم و سعی کرد به روم نیاره!  

 

و از اولین روز فروردین تا هفتمین روز توی دیار بیستون نفس کشیدیم...البته مهمانی ها نگذاشت لااقل در و دیوار شهر و جاذبه ها رو درست و حسابی دید بزنیم! 

 

و حالا که من باز صبح تا شب عقربه ها رو دنبال میکنم تا تو برسی...و حجم وسیع تنهاییهامو برات عیان کنم! 

۳۵

داره عید میشه...دوباره در تکاپو...سفره هفت سین...مامان؟ شب بیایم خونه مامانی یا ناهار فرداش؟! یادم می افته که دیگه نه مامانی ای هست نه بابادویی...بغض قلمبه میشه توی گلوم...قدمام سست میشه...دلم لک میزنه برای اینکه تندی برم دیدنشون و سفره هفت سین کوچولوی مامانی رو ببینم و بازم بهش بخندم! به اینکه حتی اگه سبزی خوردن هم داشت توی یخچال ،می آورد و توی سفره کوچیکش میذاشت...حسرت می خورم که چرا عکسی رو که از آخرین سفره اش گرفتم با گوشی موبایلم ،پاک کردم!! امسال من عیدی بابرکتمو کم دارم...عیدی ای که مامانی بهم میداد...عیدی ای که بابادو جداگانه میداد...چقدر غم میاد توی دلم وقتی یادشون می افتم... 

دیشب بود...داشتم با خنده از عیدی دادن پارسال مامانی تعریف میکردم...مامان قرمز شد...اشکاش همینجور رووون شدن...اونقدر لبمو گاز گرفتم تا همراهیش نکنم و ناراحت تر نشه که زخم شد... 

مامانی...بابادو...دلم براتون تنگه...خدا شاهده...خدا شاهده...خدا شاهده...