گاهی خودت نیستی و خودت نبودن را دوست داری...
گاهی خودت نیستی و خودت نبودن می شود لکه ی ننگت، توی دلت...
گاهی خودت هستی و خودت بودن را با عمق دل می خواهی...
گاهی خودت هستی و خودت بودن می شود آینه ی دق...
این روزها...
این روزها من، نه خودمم... نه خودم نیستم...
این روزها نمی دانم به کدامین من لبخند بزنم و به کدامین من دهان کجی کنم!
این روزها یا مال من نیست... یا من مال این روزها نیستم!
حالم بد است! کمی... شاید زیاد! هم!
----------------------
می دانم باید بهار را تبریک می گفتم... باید قلمم بوی سبزه می داد... بوی نفس های تازه... روزگارم بد نیست... اما روزگاری که توی احساساتم جریان دارد، جزر و مد دریای جانم را زیاد کرده... نمی دانم چرا... ندانید!
عزیزدلم وقتی اومدم دیدم که بعد از مدتها دست به قلم بردی خوشحال شدم.نغمه جان میدونی که مامان عاشق دست نوشته هاته،الهی قربون اون دستات برم که انقدر قشنگ می نویسی.مامانم بهترینهارو برات آرزو دارم.
سلام نغمه عزیزم .. با تاخیر سال نو مبارک... دقیقا حستو درک می کنم. حسی که سال هاست دارم.... انشاالله بهترین حال رو پیدا کنی....
یه دعای ویژه هم برای من بکن خانومی... خواهشا....
دلم برای خودم تنگ شده اصلا یادم رفته که کی بودم چی می خواستم دلم برای پارک هنرمندان تنگ شده نوشته هات رو خوندم به یاد قدیما گریم گرفت .بنویس باز .
دووووووست جوووووونم
نغمه جانم سلام.... خوبی خانومی؟ دلم برات تنگ شده.. برای نوشته هات... هرچند که دیگه خیلی کم وقت می کنم وبلاگ بخونم اما هرازگاهی میام اینجا و نیستی... کجای دنیای خانومی؟
نغمه جانم کجایی؟ یه خبری از خودت بده...
سلام
صدای گرم و مهربونت چهره ی معصوم و دوست داشتنیت(هرچند ندیدمت) تا ابد یادم میمونه.
دوست سالهای آبی رنگم.
همیشه همیشه برات دعا کردم و از خدا خواستم به اون چیزی که لیاقتشو داری برسی.
انشالا که دعام مقبول بوده