خدایا خودتی که فقط...که فقط...که فقط! آره همون...توی که توی سه نقطه ها رو خوب میخونی...این بارم بخون...این بارم بهم تسکین بده...
خدایا خودت منو توی خونواده ای جا گذاشتی که هیچ وقت یادم ندادن حواشی برام مهم تر از اصل باشه...هیچ وقت نخواستی من به پانویس کتاب بیشتر از متنش اهمیت بدم...هیچ وقت نخواستی کتابی رو بخونم که توی عملم بهش مومن نباشم...خودت خواستی که بنده بودن برای سخت ترین کار دنیا باشه که هست...خودت خواستی...خودتم باید درستش کنی! حالا هنوزم برای من بنده بودن سخت ترین کار دنیاست! آخه واقعا این نیست که من روی پیشونیم جای مهری بیفته که موقع صحبت با تو سرمو روش می ذارم...این نیست که صبح تا شب توی ظل گرما تشنه بمونم...این نیست که کتابتو از بس خونده باشم از بر باشم! این نیست که موهای سرمو هیچ بنی بشری نبینه...بندگی تو خیلی سخته...خیلی زیاد...خدایا روز به روز بیشتر بهم یاد بده بندگی یعنی چی...مخصوصا توی این زندگی جدید...زندگی مدرن! که سخت شده زندگی کردن...توی این سیاه چال که هر روز یکی پاهاتو میگیره تا سر بخوری و با مغز بیفتی زمین...توی این مثلث برمودا که ما گیر افتادیم گیر چیزای کوچیک...چیزایی که اصلا یه روزی فک نمیکردیم اینقدر بهشون فک کنیم( که حتی فک کردنش هم برامون خنده داره )...خدایا...این زندگیه برای آدمات ساختی تا بنده بشن؟!