داره عید میشه...دوباره در تکاپو...سفره هفت سین...مامان؟ شب بیایم خونه مامانی یا ناهار فرداش؟! یادم می افته که دیگه نه مامانی ای هست نه بابادویی...بغض قلمبه میشه توی گلوم...قدمام سست میشه...دلم لک میزنه برای اینکه تندی برم دیدنشون و سفره هفت سین کوچولوی مامانی رو ببینم و بازم بهش بخندم! به اینکه حتی اگه سبزی خوردن هم داشت توی یخچال ،می آورد و توی سفره کوچیکش میذاشت...حسرت می خورم که چرا عکسی رو که از آخرین سفره اش گرفتم با گوشی موبایلم ،پاک کردم!! امسال من عیدی بابرکتمو کم دارم...عیدی ای که مامانی بهم میداد...عیدی ای که بابادو جداگانه میداد...چقدر غم میاد توی دلم وقتی یادشون می افتم...
دیشب بود...داشتم با خنده از عیدی دادن پارسال مامانی تعریف میکردم...مامان قرمز شد...اشکاش همینجور رووون شدن...اونقدر لبمو گاز گرفتم تا همراهیش نکنم و ناراحت تر نشه که زخم شد...
مامانی...بابادو...دلم براتون تنگه...خدا شاهده...خدا شاهده...خدا شاهده...
سلام چه به موقع نغمه ...امروز یجور دیگه دلم براشون تنگ شده بود ... یجور دیگه از دلتنگیها ...بابا که ازشون میگفت ...
دلم گرفت نغمه ...
سلام
سال نو مبارک
همینه٬ همیشه همینه...
تو روزا و لحظه های خوب اونایی که می خوای باشن٬ نیستن...
سال خوبی پیش رو داشته باشی...
سلام
سیزدهتان در به در
با غزلی به روزم به سلامتی...!
با سلام . ادما تا وقتی چیزیو از دست ندادن قدرشو نمی فهمن ولی خوبه باز همین خاطره ها هستن و مرور میشن .سال خوبی داشته باشین.
سلام. سال نو مبارک.
از اینکه دوباره آوازی از بیستون بلند شده خوشحالم. همیشه ایام دلت شاد و غبار غم از صفحه دلت پاک باشه.