این روزها
تنهایی زیاد سعی می کند
تا خودش را بچسباند به من ،
بی حیا!
اصلا نگاه نمی کند که من
با عقربه ها عشقبازی می کنم
تا لحظه ای برسد که آسمان
می خواهد تاریک شود
و خانه ی دل من
از التهاب دیداری
روشن!
حتی خرسهای کوچک صورتی هم
که به مهره های پرده ی جلوی در آویزانند
گهگداری به من نیشخند می زنند!
به جهنم ! بگذار چشمشان در آید!
راستی ،
یک چیز جالب ،
غذاهایم اصلا شور نمی شوند
حتی
وقتی که به فکر نمک خنده هایت
دلم قیلی ویلی می رود
و یا زمانی که دلم
شورت را می زند
بی دلیل!
ناراحت نیستم از اینکه
خانه ام را اداره می کنم فقط ،
که عشقترین کار حفاظت از معدنیست
که بوی عطر 212 تو در آن پیچیده
و عکسهایی بر دیوارهای آن است
که من هستم
در
کنار
تو...
سلام برام فرقی نمی کنه مذکر یا مونث باشی بهر حال جالب می نویسی. من که دوستت دارم
خسته نباشی...
خیال ناشدنی. کاش میشد. !
اینقدر در انتهای شعر به وجد رسیدم که احتمالا می خواهم این شعر را مدتی با خود داشته باشم . چه خوبه که دوستان قدیم یکی یکی پیدایشان می شود .