۴۳

چقدر برایت غصه می خورم این روزها...آنقدر که غصه تو را میخورم یادم میرود خودم را...شخصیتم را...اشکهایم را که به خاطر غرورم ریختم... 

چقدر در وصفت نوشته ام خدا داند...ولی این روزها که می بینم همه نامت را در بوق و کرنا کرده اند و از سیاهی هایی که در خانه ات اتفاق می افتد می گویند بغضی کال روز به روز بیشتر توی گلویم جمع میشود...من تو را اینگونه ندیده بودم که عکسها نشان میدهد...من تو را اینگونه نشناخته بودم که خبرها میگوید...من تو را اینگونه نمی خواستم...اینگونه که خیال میکنم-نه-خیال نیست،با تمام وجودم احساس میکنم که ضعیف شده ای...که تمام اندامت درد میکند...که آبرویت که برایش جان می دادم دارد می ریزد...که هزار و یک چیز دیگر که لحظه لحظه این زمان های مرا ساخته... 

گفته بودم نام تو از نان شب هم محترمتر بود...گفته بودم که گلایه ای اگر بود به خاطر تو زبانها برایش الکن...گفته بودم خیلی چیزها را...و حالا تو را می بینم و خودم را و خیلی ها که مثل منند... 

من دلم می گیرد حتی بیشتر از یک ابر...من غمگین می شوم وقتی همه خوشحالند که در خانه تو تفرقه ایجاد شده..خوشحالند...و این شادی مرا رنج میدهد... 

من در عشق به تو به دوگانگی رسیده ام...من تو را میخواهم اما فقط تو را... 

ایران من...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد