گاهی دلم برای خودم تنگ...!

گاهی خودت نیستی و خودت نبودن را دوست داری... 

گاهی خودت نیستی و خودت نبودن می شود لکه ی ننگت، توی دلت... 

گاهی خودت هستی و خودت بودن را با عمق دل می خواهی... 

گاهی خودت هستی و خودت بودن می شود آینه ی دق... 

این روزها... 

این روزها من، نه خودمم... نه خودم نیستم... 

این روزها نمی دانم به کدامین من لبخند بزنم و به کدامین من دهان کجی کنم! 

این روزها یا مال من نیست... یا من مال این روزها نیستم! 

حالم بد است! کمی... شاید زیاد! هم! 

---------------------- 

می دانم باید بهار را تبریک می گفتم... باید قلمم بوی سبزه می داد... بوی نفس های تازه... روزگارم بد نیست... اما روزگاری که توی احساساتم جریان دارد، جزر و مد دریای جانم را زیاد کرده... نمی دانم چرا... ندانید!

می بوسم دستان خالقت را ؛ که چنین آفرینشی فقط از او برمی آید...

وقتی من نبودم تو خواستی برای بودنم بدترین دردها را تحمل کنی...وقتی من آمدم تو خواستی برای شاد بودنم بزرگترین زحمت ها را متحمل بشوی...وقتی من هستم و من نفس می کشم تو برای لحظه لحظه ی بودنم شکر می کنی و برای لحظه های شاد نبودنم؛ نبودنم؛و غمگین بودنم هر ثانیه صد سال پیرتر می شوی...کجای دنیا می توانم کسی را پیدا کنم که چنین خالصانه مرا بخواهد و از من هیچ نخواهد؟هر کجا را بگردم ؛ تنها تویی که دور من می گردی...بی هیچ منتی...انتظاری...پاداشی...و تویی که برازنده ی گامهای تست بهشت؛ و من چه سرافکنده ام بابت فرزندی نکردن برای تو...تو ؛ معنایافته ی واژه ی مهری...و من برای هر دم که تو هستی هزار بار قد خم می کنم مقابل خالقی که مرا برای تو و تو را برای من ساخت...می پرستمت بعد از خودش؛مادرم...که بهتر از تو هرگز نمی بینم...برایم بمان تا بمانم...

روزمره یعنی من 

یعنی ما... 

یعنی زنهایی  

که یادشان رفته روزگاری 

دخترکانی بودند که آرزویشان 

قورت دادن هدفهایی بود 

که با آرامش می جویدندشان!

امروز من...بیست و پنجمین روز آذر برای بیست و هفتمین بار...

۲۵...۲۶...۲۷... 

زنی ۲۷ ساله در بیست و پنجمین روز آذرماه...زنی ۲۷ ساله که دوست دارد هنوز دخترک حواس پرت سالهای پیش باشد...که دوست دارد قلمش را روی لبهایش بگذارد و با دود خیالش عشق بازی کند...که دوست دارد کتابهایش را با چای عطردار و قند آب شده ی توی دلش بنوشد...که دوست دارد هنوز بتواند خنده های پرسر و صدا داشته باشد و کسی نگوید قباحت دارد! که دوست دارد گاهی توی خانه بماند که بماند،گاهی زیر باران های نیامده ی امروز و خاطره های خیس دیروز راه برود که برود،گاهی روی تخت دراز بکشد و تا شب تکان نخورد و هر اتفاقی که ممکن است برایش بیفتد را همان جا برای خودش هی دوره کند که دوره کند،گاهی تلفن را جواب ندهد و کسی ناراحت نشود که نشود،گاهی با همه بداخلاقی کند و کسی نگوید چرا که چرا،گاهی که گاهی... 

 

زنی که چقدر دلش برای گاهی ها تنگ شده! 

 

امروز دوباره من متولد شدم...دوباره که نه برای بار بیست و چندم از پلکان زندگی بالا رفتم...حالا خیلی مانده دستم به ستاره ها برسد اما شبها که در خیالم به آسمان نگاه میکنم از چشمکشان می رسم به ماه!خیلی مانده که دفترچه زندگی ام پر شود از هزاران آفرین هایی که خودم به خودم می دهم! خیلی مانده که دوباره شاعر دیروزی شوم که کاش این یک اتفاق زودتر بیفتد تا قبل از اینکه همه ی نطفه های شعرم بمیرند...کاش دوباره بتوانم برقصم روی سطور سفید و سیاه کنمشان از سپیدهایم...  

امروز دوباره من متولد شدم...دوباره که نه برای بار بیست و چندم دختر مادر و پدری شدم که با دیدن چروک چشمهایشان بیست وچند سال می میرم و با خط روی پیشانیشان هزار سال خجالت میکشم... 

امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه برای بار بیست و چندم خواهر ِ خواهری شدم که از دریای چشمانش هی میشود صدف محبت چید و هی می شود شنا کرد توی دریاچه ی سخاوتش و هی سیرابش شد...  

امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه برای بار هفتم ( چقدر مقدس!) بانوی مردی خواهم شد که برایم مظهر تمام چیزهایی بوده که بزرگترین خیالاتم راجع به بهترین صفات را در خود جای داده...بانوی مردی که شیرینی عشق را با قهوه ی نگاهش خوردن لذت بخش ترین عصرانه ی دنیاست...بانوی مردی مَرد... 

 

امروز من دوباره متولد شدم...دوباره که نه  برای بار ِ...خط بزن نگارنده...خط بزنم خودم! متولدم کرد اویی که همه چیز من است و من هیچ چیز او نشدم...هنوز...کاش بتوانم خرد شوم مقابلش و قامتم را بشکانم آنچنان که باید...کاش بتوانم آنی باشم که باعث شرمندگی اش نشوم! خدای من...همیشگی ترین من...دستهای خالی مرا با سخاوت بی منتهای خود در روزی که می دانی برایم عزیزترین روزهاست بگیر...در روزی که عزادار ِاز عزیزترین هایت هستیم ، مرا بار دیگر متولد کن و راهی را برایم باز کن که صاحب این روزها می خواهد... 

 

امروز می خواهم فرداهایم قشنگ تر از دیروزهایم باشد...کمکم کن...  

 

تولدت مبارک خودم!

 

------------------------------------- 

 

دلم پارک هنرمندان میخواهد...دلم پاستا ، بستنی طالبی و هات چاکلت خانه هنرمندان را می خواهد!دلم سکوت کافی شاپ سربازش را می خواهد...دلم دوستم را می خواهد که بنشینیم آنجا و هی حرف بزنیم...هی...و خسته نشویم...اصلا!

دستهایم را به دیوار می کشم... 

پای لنگانم را... 

اگر باز هم پایم بپیچد  

پله ها را چه کسی بالا می رود؟ 

دیگر... 

مایه نمیگذارم برای کسی 

تا مایه بگذارد کسی برایم!! 

دیگر... 

توقعی برآورده نمیشود از جانب من 

تا توقعی از صندوقچه ی دلم برآورده نشود... 

دیگر... 

محبت نمیکنم 

تا محبتی نبینم  

دیگر... 

 

دوره خربودن تمام شده!

قیصر عزیز حرف آن روزت وصف حال امروز من است‌:  

گفت احوالت چطورست؟ 

گفتمش عالیست ، مثل حال گل! 

حال گل در  چنگ چنگیز مغول!!

دوباره قلم در دستانم رقصید!

 

«سپید» نیستم... 

«غزل» از چشمانم نمی ریزد... 

«مثنوی» از لبانم نمی بارد... 

«چهارپاره ای» شده ام ،    

                             از تبر ِ ایام...  

                                                    ۲۷/۲/۸۹

یا برهان

خدایا خودتی که فقط...که فقط...که فقط! آره همون...توی که توی سه نقطه ها رو خوب میخونی...این بارم بخون...این بارم بهم تسکین بده... 

خدایا خودت منو توی خونواده ای جا گذاشتی که هیچ وقت یادم ندادن حواشی برام مهم تر از اصل باشه...هیچ وقت نخواستی من به پانویس کتاب بیشتر از متنش اهمیت بدم...هیچ وقت نخواستی کتابی رو بخونم که توی عملم بهش مومن نباشم...خودت خواستی که بنده بودن برای سخت ترین کار دنیا باشه که هست...خودت خواستی...خودتم باید درستش کنی! حالا هنوزم برای من بنده بودن سخت ترین کار دنیاست! آخه واقعا این نیست که من روی پیشونیم جای مهری بیفته که موقع صحبت با تو سرمو روش می ذارم...این نیست که صبح تا شب توی ظل گرما تشنه بمونم...این نیست که کتابتو از بس خونده باشم از بر باشم! این نیست که موهای سرمو هیچ بنی بشری نبینه...بندگی تو خیلی سخته...خیلی زیاد...خدایا روز به روز بیشتر بهم یاد بده بندگی یعنی چی...مخصوصا توی این زندگی جدید...زندگی مدرن! که سخت شده زندگی کردن...توی این سیاه چال که هر روز یکی پاهاتو میگیره تا سر بخوری و با مغز بیفتی زمین...توی این مثلث برمودا که ما گیر افتادیم گیر چیزای کوچیک...چیزایی که اصلا یه روزی فک نمیکردیم اینقدر بهشون فک کنیم( که حتی فک کردنش هم برامون خنده داره )...خدایا...این زندگیه برای آدمات ساختی تا بنده بشن؟!  

سومین سال...

سه سال گذشت...سه سال برای مایی که به همین میزان در انتظار چنین روزی بودیم...سه سال با خوبی و بدی روزگار که باعث شده بود خوبی و بدی های اخلاق و رفتاری به ما هدیه کنه کنار هم نفس کشیدیم...زیر یه سقف...روی یه تخت...با لیوان هم آب خوردیم...با قاشق هم غذا...با خنده ی هم یادمون رفت چه زجرهایی کشیدیم...با یه سرفه و سردرد هم، هر چی از این دنیای کثیف میخواستیم لای یه دستمال می بستیم و مینداختیم توی سطل آشغال تا خدا فقط وجودمونو برای هم حفظ کنه...

توی این سه سال من و تو خیلی بزرگ شدیم...تو موهای سرت ریخت...من قلبم ریخت و ریزششو توی خیلی از لحظه های تنهاییم حس میکنم...من نگاهم تغییر کردم...من قد کشیدم توی این جنگل تاریک انسانی...تو سرت بالا رفت بین همه گرگهایی که دلشون میخواد اونایی که مثل خودشون نیستن رو بدرن...

توی این سه سال خیلی چیزا یاد گرفتیم...با هم حرف به حرف این واژه مقدس رو هجی کردیم و هی دورش زدیم...زندگی بود...یه زندگی واقعا واقعی...چه روزایی که بالشمون خیس اشکهایی بود که کسی جز خودمون نفهمید...که نمی فهمه...چه روزایی که فکمون درد میگرفت از خنده هایی که خدا نصیبمون کرد...اما این وسط یه چیزی رو خوب یاد گرفتیم...دیگه غصه داشتن و نداشتن رو نمی خوریم...همدیگه رو داریم...همین به دنیایی بسه... 

خیلی ها...خیلی ها طعم عاشقانه ی ما برایشان گس است...خب باشد! خیلی ها به جای خوش آمدنشان حرص میخورند...خب بخورند! خیلی ها آنی که باید باشند نیستند...خب نباشند...ما همانیم که هستیم و می مانیم همان که بودیم... 

مامان و بابای گلم و خواهری عزیزم بازم با هدیه هاشون شرمندمون کردن...حتی زودتر از موعد...و عزیزم...ممنونم از تو که بزرگترین هدیه ای...و همه چیز برایم از سیاهی به سفیدی می تواند به در آید به خاطر تو...