دلم نمی خواست اینهمه بزرگ بشوم!
یعنی اینقدر که
به ذهنم برسد باید
از روی ساعتها بپرم
تا چیزی جا نماند توی یخچال
و بوی گند همه ی سطل آشغال را پر کند!
نمی دانستم بزرگ شدن این همه سخت است!
دلم نمی خواست آنقدر بزرگ شوم
که اول از هر چیزی
انتظار برود
" خانوم " باشم!
و دلم لک بزند برای
بی محابا شکلک در آوردن،
اداهای عجیب و غریب برای
ابرهای توی آسمان ساختن...
اما...
سخت است ولی؛
آنقدر بزرگ شدم
که یادم می رود
برای کوچکی هایم گریه کنم...
آنقدر بزرگ شدم
که یادم می رود
برای کوچکی هایم گریه کنم...
خیلی زیبا بود عزیزم...
آنقدر بزرگ شدم
که یادم می رود
برای کوچکی هایم گریه کنم...
دلم نمیخواست اینهمه بزرگ بشوم !
دوسش دارم ...عالی بود نغمه .